۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

انتقام

من كجام؟ اينجا كجاست؟ چرا اينجام؟ آخ .. جاده  ...  كاميون ده چرخ روبرو....  دره ....
  اينا  اولين چيزهايي  بود كه وقتي با  صداي اون   چشمامو باز كردم ، از ذهنم گذشت.
 اول ياد ضربه اي كه به سرم خورده بود افتادم .خوب يادم بود كه از شدت خونريزي   چشمام  نميتونستن جايي رو ببينن . حواسم رو جمع كردم ببينم  شدت دردام چقدره ؟ ( من از همون بچگي از درد كشيدن مي ترسيدم . يه سردرد معمولي رو با دو سه تا استامينوفن وآسپرين در نطفه خاموشش ميكردم  .دست خودم كه نيست  از درد ميترسم.) اما به لطف مسكن ها وداروهاي  تزريقي خدا رو شكر كردم كه هيچ دردي ندارم .  مي خواستم دست ببرم طرف سرم وجاي ضربه تصادف رو با دستم لمس كنم كه چشمم بهش افتاد. ، دقيقا همون لحظه اولي كه چشمم بهش افتاد ، از فكرم گذشت كه نكنه مردم و الان تو اون دنيا هستم ! آخه خوب يادم بود كه آخرين بار بهش گفته بودم " ديدار بقيامت ! حتي اگه بميرم هم ديگه طرفت نميام!  " نميدونم از كجا باخبر شده بود و  كي براش خبر برده بود،  اما مطمئن بودم وقتي  فهميده من تصادف كردم ، با خودش گفته حالا  كه داره ميميره بهترين وقت براي تصفيه حساباي قديميمونه . منم بلافاصله حواسم جمع شد  كه  فرصت خوبي پيش اومده .حالا كه اون با پاي خودش اومده  بايد  انتقام بگيرم . انتقام همه زجرهايي كه تو اين  سالها كشيده بودم.




گرچه ديگه با اين شرايط من و با اين تن رنجور ناتوانم كه روي تخت افتاده بود ، اون خاطرات به نظرم خيلي دور مي اومد اما حالا كه  بعد از اين همه سال ميديدمش قبل از حس انتقام ، تعجب كرده بودم .  ازين همه زيبايي  . انگار كه خطاط عمر يادش رفته بود صورت  زيباي او راهم مثل من خط خطي كنه. آيا اون هميشه  اينقدر زيبا  بود؟ جرا تا حالا متوجه نشده بودم؟ مگه من عمري  باش زندگي نكرده بودم؟  يا  اينكه گذشت  سالهاي عمر روي  اون اثري نداشت؟ نميدونم شايدم هيچ وقت خوب نگاهش نكرده بودم.  حس بدبيني كه اخيرا ، تنها  همسفر دائمي روزگارم شده بود بهم مي گفت  از چي تعجب كردي؟ معلومه ، عمر هم طرف  اونه .
ولي  پيشتر از  حس انتقام وتعجب (خيلي پيش  تر)، احساس غم آشنا ومحبت ناخودآگاهي بود كه هنوز ريشه هاي وجودم رو به اين وجود نازنين بسته بود  گرچه مدت زيادي بود كه به روي خودم نمي آوردم اما اين احساس هميشه باهام بود. دست خودم نبود. دوستش داشتم . بهش  احتياج داشتم . اصلا لازمش داشتم. يادم افتاد كه  يه زماني عاشقش بودم . شب تا صبح از تو بغلش بيرون نميومدم حتي روزا هم هر وقتي كه پيدا ميكردم خودم رو اون جا ميچپوندم . باور كن مي پرستيدمش ! اما كم كم  شك برم داشت كه آيا اونم همون قدر كه ميگه دوستم داره؟ خيلي سريع همه اون خاطرات جلوي چشام رژه رفتن . ياد اون اوايل افتادم كه تازه شناخته بودمش. همونوقتا كه عشقم  خيلي بيشتر از همه كينه هام بود . حاضر نبودم با هيچ چيزي توي دنيا عوضش كنم . ياد نوازش ها وحرارت  اون  آغوش محكم و پرامنيتش  كه افتادم  يه جايي آخراي  دلم  آرزو كردم   اون شبها و اون خلوت دلنشين وآروم ، فقط يكبار ديگه تكرار بشه. اما  خودم  بهتر ميدونستم  كه اين فقط يه خياله .
درسته كه يه مدت طولاني بي خيالش شده بودم  .درسته كه  يه روزي  كه خيلي ازش نااميد شده بودم ولش كردم ورفتم و حتي سراغش هم نگرفتم تا اينكه گمش كردم ، اما مقصر خودش بود .اون بود كه  هميشه هر كاري دلش ميخواست ميكرد . اون بود كه هيچ وقت حاضر نبود براي كاراي  ناجور و اذيتهاي بي دليلش  توضيحي بده. هميشه  هم يك جواب داشت:"مقصر خودتي! ميشد جور ديگه اي باشه! مي خواستي نكني . مي خواستي حواستو جمع كني. من كه  بهت گفته بودم !" و بدتر از همه اين جمله اش بود: "  از اولشم ميدونستم ! .." . خب اگه راست ميگفت كه ميدونست واگه بازم راست ميگفت كه خيلي دوستم داره پس چرا  قبلش بهم نميگفت تا اون  كارا رو نكنم؟ چرا جلوم رو نمي گرفت؟ چرا وادارم نكرده بود مثل بچه آدم  سرم رو بندازم زير وراه درست رو برم؟
 راستش نميدونم از بدشانسيم بود يا از ناداني و سربهواييم كه هميشه يا حداقل بيشتر وقتا راههاي اشتباه رو  ميرفتم واين داستان سرزنش و تنبيه  حكايت تكراري زندگيم شده بود.
 
حالا ديگه چه فرقي ميكرد؟ اگه حتي  يك روز قبل  ديده بودمش ، اينطوري ، اين شكلي ، شايد اوضاع  جور ديگه اي ميشد . اما حالا  ديگه چكاري ميتونستم بكنه ؟ پشيمون بودم ؟ فكر نكنم .
  اثر داروهاي بيحسي داشت  ازبين  ميرفت  وحواسم كم كم  داشت سر جاش مي اومد ، خاطراتم  خيلي سريع توي ذهنم  مرورميشد . تك تك لحظه هاي دردالود و  پر عذاب گذشته ام.همه دردهام.همه دربدريهام. همه التماسهايي كه كرده بود.م وبي اعتنايي هايي كه در پاسخ  ديده بودم . همه  اشكهايي كه ريخته بودم  بخوبي  يادم  مونده  بود . تحقير هايي كه شده بودم . زخمهاي روي  قلبم  .
  آخ ! زخمهاي قلب !!  اگه همه بديهاش رو هم از ياد ميبردم  و ميتونستم ببخشم، نه اين يكي رو امكان نداشت .حالا بعد ازين همه سال هنوزم وقتي يادشون ميافتم  قلبم تير ميكشه واشكام گر چه نمي ريزن اما داغيشون رو زير تك تك سلول هاي پوستم حس ميكنم.  يكي از  همون روزا بود كه   تهديدش كردم .گفتم  حتي اگه بميرم انتقام كاراشو بگيرم. وحقش رو بگذارم كف دستش .( البته  اونم تهديد كرده بود روزي كه بهم برسيم نشونم ميده كي بوده و يه من ماست چقد كره داره .)حالا ازينجا كه به گذشته نگاه ميكنم  كوه  اندوهي كه اون موقع كمرم رو شكسته بود،  ديگه خيلي هم بزرك به نظر نمي اومد، اما اين  دليل نميشد كه انتقاممو نگيرم !
انتقام ؟ انتقام؟ خيلي فكر خوبيه ولي ...  ولي چطوري؟ زورم كه  بهش نميرسه . يعني هيچ وقت نميرسيد . چرا اين موضوع مهم رو يادم رفته بود؟  اه، ولش كن من از اول هم همين طوري بودم  . تا صورت مسئله با مشت تو دماغم نكوبه نمي فهمم مسئله رو!! چه بد !  پس چكار كنم؟به فكرم رسيد همين جا سرگرمش كنم  ، به پليس زنگ بزنم تا دستگيرش كنن وبعدشم شكايت  و بعدم محاكمه.آره  محاكمه فكر خوبيه. اما  باز همون بدبيني هميشگيم مي گفت "  قاضي و وكيل و دادستان ومحكمه همشون طرف اونن؟"
.يعني  با اين همه بلاهايي كه سرم آورده نميتونم هيچ كاري  باهاش بكنم؟ واقعا  من اينقدر ضعيفم؟   خب .  آره! همه دلخوري هاي  من و دعواهامون  كه روي هم جمع شد وتبديل به كينه شد وبعد هم منجرشد به رها كردنش  ، همش بخاطر اين ضعف من بود.
اگه همون  بار اولي كه فكر كردم پشت پا خوردم و اونطور كه بايد حمايتم نكرده،  زورم ميرسيد وحقش رو ميذاشتم  كف دستش ويه حال اساسي ازش ميگرفتم، امكان نداشت  ديگه بتونه اونطوري بام رفتار كنه.
.
.
.


با همين افكار بهم ريخته وضعف  بي پايان داشتم دست وپا مي زدم  كه دوباره چشمم بهش افتاد.
مثل  همونوقتا ساكت بود و فقط نگاهم ميكرد. اما  .... چه نگاهي ....

انگار خورشيدي توي چشماش بود  و منم سياره  عطاردش  بودم كه لحظه به لحظه همه سرب وجودم  زير حرارتش ذوبتر وذوبتر ميشد. همه افكارم ،كينه هام، اون حس لعنتي انتقام  همه وهمه  آب شدن و ريختن . من مونده بودم  واون همه ضعف و اون چشماي خورشيدي .
وقتي  كه  ديدم داره  مياد طرفم ! با وحشت بخودم گفتم: بيا ! اينم آخرش ! ديدي بازم  اون برنده شد!  ميدونستم كه ديگه آخر كارمه  و با  خط ونشونهايي  كه اون برام كشيده بود سنگين تر بودم اين دم آخري حرفي نزنم،چيزي نگم، التماسي نكنم  .
چشمامو بستم وهر لحظه منتظر بودم يكي از تهديداي وحشتناكشو عملي كنه .
 .
.
.
نه ... باوركردني نبود. اين سر من بود كه توي بغل اون خوابيده بود . اما چسبيده به گردنم! جداش نكرده بود.!  واونم دست اون بود كه روي همه  بي ساماني هاي وجود  بي پناهم ميكشيد. باورت  ميشه؟ . داشت نوازشم ميكرد.
نشد كه  تاب بيارم . نشد  اين بغض سالهاي تنهايي ودربدري و بي كسيم رو بازم قايم كنم . نه هيچ جوري نشد!!
رها كردم خودم رو توبغلش . احساس كردم همه وجودم گريه شد ،  در او پيچيدم ،  ازو نوشيدم ، مست شدم ،  سالها بود كه مي فهميدم يه چيز اساسي توي زندگيم كم دارم اما نفهميده بودم چيه يا كجاست . اينجا كه بودم ديگه چيزي نمي خواستم . راست ميگم چيزي كم نداشتم . همه مهربوني مادرم ! تكيه گاهي پدرم ! حس عاشقانه همسرم !  همه و همه وهمه  وخيلي بيشتر  .. اينجا توي اين دامني بود كه سر بيسامانم رو روش گذاشته بودم. خواستم  بگم : منو ببخش ! نه بخاطر اينكه  ضعيفم وچاره اي جز طلب بخشش ندارم ! فقط بخاطر اينكه دوستم داري . بخاطر اينكه هميشه دوستم  داشتي   ومن  نمي فهميدم . بخاطر اينكه دوستت  داشتم  و بازم نمي فهميدم. من بازيگوش سر بهوا! من گردنكش لجباز! من نفهم !

اومدم بگم كه  "....خدا ! خداي من ! خداي خوب من!   "   منو ببخش .  اما  اين  صداي مهربون اون بود كه  در قلبم ميپيچيد:   " چيزي نگو .قبل از اينكه بگي بخشيده بودمت !"
 خواستم بگم   ديگه هيچ وقت از پيشت نميرم. حالا كه پيدات كردم  ديگه ولت نميكنم . انتقام چيه؟ محاكمه كدومه ؟ تو ميدوني كه من هميشه اينقدر كله شق بودم كه به عشقم اعتراف نميكردم .بجاش  هميشه طلبكار عشق تو بودم . اينقدر كنارم بودي كه هيچ وقت نديدمت . ولي  از حالا به بعد ديگه  همه چيز فرق مي كنه . ديگه حواسم هست . ديگه نميذارم  .... "
 بازم صداي اون بود كه ميپيچيد " ميدونم .! همشو ميدونم !  از اولشم ميدونستم! ..  اما هنوز وقتش نرسيده! خانواده ات  منتظر و نگرانن!  برگرد! "
                     -------------------------------------------------------




 يواش يواش چشمامو باز كردم . واي چه دردي . لعنتي . نفس كه ميكشيدم  انگار  اون كاميون ده چرخ لعنتي روي سينه ام نشسته بود . كسي داشت به كسي  ميگفت:" به خير گذشت .  داره بهوش مياد".


فقط همين!!

۱۲ نظر:

تماشا گفت...

با ایول دوست خوب چرا تا حالا عمرتو تو سورخ موش اداره هدر دادی تا حالا باید هزار تا کتاب نوسته باشی اولیشو تو اشپز باشی جشن میگیریم

محـمد گفت...

چه نوشته ي بلندِ پر از احساسِ پُر تعليق حساب شده ي خوبي! آفرين دخترم آفرين.

ناشناس گفت...

بعضی خواب‌ها هم همین طورند. آدم دلش می‌خواد ازشون بیدار نشه

شگفت انگیز گفت...

:d

سوژه. گفت...

تماشا-> مي بيني تماشا جان ، چه استعدادهايي دارم؟

سوژه. گفت...

dreamer-> مرسي از تعريفت. وتو هم
چه سرخپوست باادب بامزه دوست داشتني شگفت زده اي !!! آره اينطورياس مادر!!

سوژه. گفت...

pemi-> ميدوني پمي جان .داستان مثل خوابه اما من واقعا يه وقتايي اينقد خر ميشم كه فكر ميكنم يه روزي ازش بايد به خاطر خيلي چيزها انتقام گرفت .حالا انتقامم كه نشه حداقل بايد يه جوابايي رو پس بده .

zanzalil گفت...

u made me cry
طولاني بود اما ميدونستم ارزش خوندنو داره...جواب كامنت شما هم ميدوني كه كجاست

سوژه. گفت...

zanzalil-> مرسي . زن ذليل عزيز . خوشحالم كه بت چسبيد.

آنا گفت...

سلام دوست عزیزم..همیشه نوشته هات را می خونم.

سوژه. گفت...

آنا-> مرسي آناي عزيز

سوژه. گفت...

رامين -> چرا پيدات نيست؟