۱۳۸۹ بهمن ۱۱, دوشنبه

روز مرگي!!

دنبه :  چرا دماغتو گرفتي؟
لاك پشته :  دماغم توش زخمه.
دنبه: فكر كردم مثل تو كلاسمون بوي بد فهميدي!! كه دماغتو گرفتي!
سوژه : يعني چي ؟ مگه تو كلاستون بوي بد مياد؟
دنبه:  بيشتر وقتا بچه هامون دلشون صدا ميده.  بعدشم بوي بد مياد!!!
سوژه : ؟؟؟ خانمتون چي ميگه ؟
دنبه: هيچي نميگه . فقط پنجره رو وا ميكنه.
سوژه: شما بچه ها چكار ميكنيد؟ اعتراضي نميكنيد؟ حرفي نميزنيد؟
دنبه :  نه ! چي بگيم . دلش صدا داده ديگه !! دماغامونو ميگيريم و درسمونو گوش ميديم.
 سوژه و لاك پشته: ؟؟؟!!!

فقط همين!!


۱۳۸۹ بهمن ۳, یکشنبه

گفت آنكه يافت مي نشود آنم آرزوست!

سرش رو زير انداخته بود  و نشسته بود.
توي اون ازدحام و شلوغي ، توي راهروي تو در تو و كم نور دادگاه ،  هرازگاهي به نسبت  كم توجهي آدما  تنه اي ، لگدي ،  هُلي .. كه نصيبش ميشد باعث ميشد روي صندلي  خودشو جمع و جورتر كنه  و دوباره توي درياي افكار بهم ريخته و نامرتبش غرق ميشد.
 حس عجيبي داشت . حسي كه تا حالا تجربه نكرده بود. دوربين صدا و سيما رو ديد  كه براي مصاحبه و شكار نمونه هاي جالب توي راهرو ها مي چرخيد. پيشترها  وقتي از تلويزيون ميديد يا توي مجله هاي خانواده ميخوند سرگذشت زنهايي كه به اينجا كشيده ميشن  ، هميشه با خودش فكر ميكرد : اگه صد در صد مقصر نباشن ،   بي تقصير هم نيستن. حالا كه خودش  اينجا  دقيقا وسط صحنه نشسته بود ،  داشت فكر ميكرد آيا كدوم زن خوشبختي بيخبر از همه ي نامرديهاي پنهان در زندگيش، از صفحه ي بزرگ ال سي دي خونه وقتي  در حال مرتب كردن تخت بچه  و گردگيري و چشيدن نمك قرمه سبزي ، اونو تماشا ميكنه ،  قضاوتش ميكنه؟  از تصور  اين صحنه  لبخند بي حالي روي لباش نقش بست.
 ياد جلسه ي اول دادگاه افتاد. و اون قاضي عادل :
 - معتاده؟
 - نه 
 - كتكت ميزنه ؟
  - نه 
  - خرجي نميده؟
  - نه  آقا نه . خيانت . خيانت.
و همه ي توضحات قاضي  در مورد  دادن حق  به مجيد و اينكه اگه بعضي وقتا يه گشتي بزنه  و زنهاي ديگه رو ببينه قدر زن و زندگي خودش بهتر دستش مياد. و اينكه قانون به مرد اجازه داشتن همسر صيغه و حتي تا چهار تا  دائم رو هم ميده .و همه ي توضيحاتي كه  منجر به اين نتجه شد :
  - خواهرم . برو زندگيتو بكن.
  و كسي  كه از درونش گفت :  امكان نداره . نميتونم.

دوست وكيلش بهش گفته بود كه  قانون جوري نوشته شده كه براي مرد گذر از گناه خيانت  رو راحت تر ميكنه.  
گفته بود خيلي به مهريه هم اميدوار نباش. اگه بتونه اثبات كنه كه  مالي نداره ، قاضي عادل   يه برنامه ي دراز مدت  برات ميريزه كه  ماهيانه  يه مبلغي اززش بگيري.. حالا كه تو خودت مدعي طلاق هستي كه هيچي .
نگران اين چيزا نبود. نگران همون چيزي بود كه حتي جرات نداشت بهش فكر كنه.نگران دخترش وآخرين تهديد:"اگه رفتي ، بي خيال گلي  شو . ديگه حتي به خوابتم نميذارم بياد "  بدون  گلي  چي؟  چكار كنم؟
ياد مادر بزرگ افتاد كه هميشه ميگفت : "مادر الهي خدا به چكنم چكنم دچارت نكنه" . حالا كه دچار شده بود.
اونكه يه روز شاخ همه رو ميشكست ،  چي شده بود كه شاخش شكسته بود؟
با غم خودش ميتونست كنار بياد . اما غم و تنهايي هاي  دخترش رو چطوري جبران كنه؟ 
داشت بخودش ميگفت:" بزرگتر كه بشه ميفهمه. حتما ميفهمه." كه  مامور پرونده صداش  كرد. لرزان و مضطرب  وارد اتاق شد.
نيم ساعت بعد كه  برگه هاي طلاق رو امضا كرد و از اتاق بيرون اومد،  تا بيرون ساختمان هم تونست اشكاشو نگه داره.
از پله ها كه پايين ميرفت اشكا هم يكي يكي  پايين ميومدن.. 
 جاي  تركه  عدالت قاضي روي قلبش داشت ميسوخت.!

فقط همين!!

پي نوشت 1 :  ملموس تراز اونه كه بخوام بنويسم واقعي بود.
پي نوشت 2:  دوست خوب چيزي نيست كه بشه بي خيالش شد. ممنون از همه ي شما  دوستاي خوب كه حواستون به من بود و هوامو داشتيد تا برگردم.