۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

بيخودي كه اون كليده رو ننداختن اين زيرا!!!

وسط جلسه كاري با رئيس جديد، تلفن همراهم زنگ ميخوره.
- الو؟
- مامان. منم لاك پشته. از مدرسه زنگ ميزنم. امروز براي تمرين سرود ما رو تا ساعت 4 نگه ميدارن. من يادم رفت ديروز بت بگم.بايد ناهار با خودم مياوردم.
- ِا؟ آخه حالا من چكارميتونم بكنم براي تو؟ من تو جلسه ام.
- طوري نيست مامان . من گشتنه نيستم. ميتونم تا بيام خونه صبر كنم. كاري نداري؟ بايد برم.
                                                                  *********************
از جلسه ميام بيرون . زنگ ميزنم به سلطان.
- ميگم كه لاك پشته بايد امروز ناهار مي برده . يادش رفته بگه. بي ناهار مونده . تا ساعت 4 مدرسه اس.
 -  حالا ميگي من تا اونجا برم يه ناهار ببرم؟  تو اين ترافيك ؟ ميدوني كه من وسط ساعت كار نميتونم بيام بيرون. 
- پس چكار كنيم ؟  نيم ساعته برو و برگرد.تو كه رئيست خودتي . ماشينم كه دستته .كبابي هم كه بغلته. من كه ماشين ندارم. نميشه كه گشنه بمونه.
- يه روزكه گشنه بمونه ياد ميگيره  كه ديگه يادش نره.
- خيلي خب .خداحافظ.
 مثل هميشه  از خودم مي پرسم: چرا زنگ زدم؟ 
                                                                 ********************
برميگردم جلسه. يه يادداشت ميدم به رئيس.كه يه كار فوري پيش اومده بايد برم مدرسه بچه.با بزرگمنشي تاييد كردو اجازه ترخيص داد. زنگ ميزنم آبدارخونه ناهار منو ازتو فر بيارن بالا. بعد زنگ ميزنم نگهباني كه يه آژانس صدا كن. با عجله ظرف گرم  غذا  رو ميذارم تو يه پاكت كاغذي با يه قاشق و چنگال.ميپرم تو ماشين و آدرس مدرسه رو ميدم.
يك ساعت بعد  برميگردم .
                                                                 ******************

و ديگر هيچ...

پي نوشت : حالا كه داشتم مينوشتم به فكرم رسيد كه ميشده به راننده ظرف غذا رو بدم و ديگه خودم نرم.! ( يه آيكون گنده ي حماقت! با يه نيش باز ) .
و باز هم پي نوشت  : اينا رو مينويسم كه يادم نره . چرا يه روز به سلطان گفتم " به خاطر همه ي نبودنهات فقط در يك حالت ميتونم ببخشمت و اينكه وقتي به اميد خدا من قبل از تو رفتم ، براي مراسم و برنامه هاي ختم ، سر ِكارت بموني و بگي من نميرسم بيام . خيلي  كار دارم." من واقعا فقط در اين حالت تو را مي بخشم كه نباشي و نياي . و سر ِ حرفم هستم.
و البته دوباره پي نوشت :خب اين يه واقعيته كه اين ماجرا يكي از كمترين نبودنهاي جناب سلطانه. اين قصه سر ِ دراز دارد.
 فقط همين!!