۱۳۹۱ مهر ۲۶, چهارشنبه

روزمره هايي كه تمامي ندارد!

1- بعد ازاداره ، كلاس يوگا بال دارم. مربي پر انرژي اين كلاس اعتقاد شديدي دارد كه  اين مدل يوگا بسيار بسيار ميل جنسي و اندامهاي جنسي را فعال و بروز مي سازد. به چشم برادري  يا خواهري به اين قضيه نگاه كنيد. نه كه اشتباها فكر خطا كرده  و بپنداريد سوژه بانويتان در آستانه چيزي نمانده به چهل سالگي ،  فيلش ياد هندوستان كرده و هدف را  بر فعاليت و پرورش اندام زنانگي قرار داده،  اما تجربه جالبيست  . نتايج حاصله را اگر عزت نفسمان و حجب درونمان اجازه دهد، به سمع مباركتان صرفا  جهت اطلاع خواهيم رساند.

2-لاك پشت نازنينم مدتيست نگران شايعات پيش بيني ناسا وپايان دنيا و تاريكي جهان در 21 دسامبر همين سال شده است. از خدا كه پنهان نيست از شما چه پنهان مادرِ بد ذاتش ،اما،  مخفيانه با اميدواري و پستي بي نظيري  درستي و صحت  اين شايعه را از خداوندگار ِ بي دغدغه  خواهان است. گر چه با فريبكاري تمام به دمبه و لاك پشت اميدواري ميدهد كه اين امر شايعه اي بيش نيست و اين جهان دوست داشتني همچنان پايدار و ماندگار است.تا نتيجه چه باشد واراده  انكه او را حق مي نامند بر چه استوار گردد.

3- چندي پيش دمبه و لاكپشتك در معيت جناب  سلطان ، پولهاي پس انداز و دارايي هاي نقدي خود را با مبلغي كه از جيب پدر  به عنوان كمك ، هديه( البته با زور و اصرار) گرفتند، هر كدام يك سكه تمام خريداري كرده و شادمان از بازار برگشتند.  اين داستان در زمان باستان كه نه ، بل همين چندي پيش كه بهاي سكه تمام به رقم خاطره انگيز 650 هزار تومان ميرسيد اتفاق افتاد.
القصه ، شبها كه سلطان پاي اخبار  شبكه هاي منحرف  بي بي سي و صداي امريكا به خرپف  مي پردازد، آنجا كه سخن به اخبار ارزو دلار و سكه در ايران ميرسد، چهار چشم گرد و سياه  ، را ميتوان يافت كه با دقت در انتظار شنيدن آمار  سكه مي باشند.
اين قضيه همچنان بود تا ديشب كه درسنگر آشپزخانه شنيدم كه دمبه پاي يكي از همين شبكه ها به لاكپشتك ميگفت: " يك ميليون و چهارصدوپنجاه!!!  چه سودي كرديم ما!!!"

فقط همين!!

۱۳۹۱ مهر ۵, چهارشنبه

دنياي بي كينه ، روياي من اينه!

رويايي  دارم  من از جنس  آزادي
روياي يك رقص بي وقفه از شادي !...

فك  كن!!!    يك رقص بي وقفه از شادي
رقص باشه ،  بي وقفه باشه ، شادي هم باشه  !
 صبح اول وقت  توي راه اداره  توي ماشين، گوش ميكنم به شادمهر و ابي . وقتي طنين صداش  از قله روحم سرازير ميشه مثل آبشاري از اميد بر تك تك سلولهاي بي خاصيت شده  وجودم.و جون ميگيره احساسم و اميدهام.باز آرزو ميكنم روزهاي خوبي كه بي دغدغه مذهب و جنسيت و مليت ، تنها به اعتبار انسان بودن و درستكاري ، بشه روي اين زمين راه رفت و خزيد و نفس كشيد.
باز دل ميبندم  و اعتماد ميكنم به اين اميدها.
اميد دارم . اميد دارم .
 روياي دارم من  از جنس بيداري
 رويايي پايان اين درد تكراري!

فقط همين!!



۱۳۹۱ شهریور ۲۵, شنبه

هفتاد و دو ملت ديوانه!

نميدونما !  اما تو كه علاقه به تربيت و هدايت  آفريده هاي انسانت  داشتي ،  واقعا نميشد  فقط يه پيامبر بفرستي و راه هدايت رو به همون يكي بگي  ؟ واقعا فلسفه همه كاراي عجيب غريبت يه طرف. اينم يه طرف . نه واقعا  اين چه كاريه؟ 124000 پيامبر !!!! شانس آورديم فقط اين دو سه تا آخري پيرواشون مدعين. وگرنه وضعيتمون معلوم نبود چي ميشد!
حالا اينا كتاب اونا رو آتيش ميزنن . اونا پيامبر اينا رو مسخره ميكنن . اين دسته اونا رو تروريست ميگن. اونا اينا رو نجس ميدونن...
ما كه از اول  انسان بوديم و جايزالخطا. اما شما كه خدا بودي نميشد اينطوري جفا نكني به ما؟ ميشد يه راه راست نشون بدي؟ نميشد يه مكتب بدي بيرون ؟
اينجور ميشه كه يا بايد شك كرد به  اونهمه بزرگي و خرد كه هي ازش ميگي و ميگن. يا بايد شك كرد به اون مكارهايي كه  تند تند از تنور در ميومدن و ميگفتن پيامبرن. آخه لامصب 124000 تا پيامبر؟
اينجور ميشه كه  بعد ميشه :  " گنه كرد در بلخ آهنگري  به شوشتر زدند گردن مسگري"  . اين ميشه كه يكي مياد يه فيلم ميسازه برا اون دسته. اونا هم ميان يه بيچاره ديگه  از همه جا بيخبر رو ميكشن . چرا ؟ معلوم نيست.  همينقد ميدونن كه سفير اون  بلاد كفره و دينش با اينا فرق داره.
حالم بده . حالم از اين همه دين و خداپرستي و عربده كشي بده. حالم بده.
"جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه         چون نديدند حقيقت ره افسانه زدند."
حقيقت كدام است؟

فقط همين!!


۱۳۹۱ شهریور ۶, دوشنبه

واقعا چه خوب شد.!

ياد سهراب بخير به خيالش:
" خوب بود اين مردم دانه هاي دلشان پيدا بود"
  من ولي مي گويم : "خوب شد اين مردم دانه هاي دلشان پيدا نيست."
فقط همين!!

۱۳۹۱ مرداد ۲۲, یکشنبه

به كدامين گناه؟




آه  اي زمين اگر كمي  نجابت  مي فهميدي
آه  اي زمان اگر لختي درنگ ميكردي
و آه  اي خدا  اگر ذره اي  با مخلوقت  مهربانتر مي بودي
به  مهرباني  قسم
راضي نميشديد  اين تار و پود ظريف و تنيده را
ناباورانه ،  چنين سرد  و بي امان
از هم جدا كنيد...


فقط همين!

۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

هرجا چراغي روشنه از ترس تنها بودنه

مثل هميشه صبح ساعت يه ربع به هشت زنگ ميزنم خونه مامان و چه خبر واينا. ميگه بعد از سحري زنگ زده مهي و انگار صداش گرفته بوده و غصه دار. ميگم مامانم شايد اشتباه ميكني . چرا غصه دار باشه آخه ؟ ميگه تو نميدوني كه غربت چقد سخته ميگم مگه تو ميدوني؟ ميبينم گريه ميكنه.ميگم ماماني. وقتتو پر كن . يه باشگاهي ، يه شب شعري، يه كلاسي . يه دوره اي با دوستاي بازنشسته ات.
يه كم  حرف ميزنم .وقتي احساس كردم حالش بهتر شد، خداحافظي ميكنم .
روهم بيست دقيقه نشد . اما اينقدر بود كه خورشيد طلوع نكرده  صبحمو ، به مغرب ببره .
يادم افتاد روزايي كه صبح زنگ ميزدم مهي با صداي خواب آلود بي سلام  جواب ميداد: از ديشب ساعت 11 كه آخرين اخبارو گرفتي  به جز اون دوباري كه رفتم دستشويي ديگه خبري نيست  جز خواب ِ ناتمام ما.  بذار بخوابيم . خداحافظ.!
عصرطي يه تلاش مذبوحانه،بدون اينكه متوجه باشم يه عطري خريدم كه فرداش دوزاريم افتاد همونيه كه مهي تا اينجا بود هميشه ميزد. حالابگذريم كه شب تا يه نيم ساعتي  باش حرف نزدم  روبراه نشدم.
 از خدا كه پنهون نيست از شما چه پنهون ، يه الگوي ديفالتي تو ذهنم هست كه من نبايد مثل مامان مادري كنم.   بايد متفاوت باشم.ازين دختراي ازخودراضي  و قدر نشناس و نفهم هستن اَاَه ه ه. همونطوري ام منم.  هميشه يه ذره بين انتقادي دستم بوده دنبال عيبا و ايراداي مامان ميگشتم كه خوب  اين ربطي به دوست داشتنش نداره . لزومي نداره بگم چقد  دوسش دارم.
آره مي گفتم. حالا كه نگاه ميكنم مي بينم يه  جاهايي هم بوده و هست كه  پا جاي پاي مامانه گذاشتم. نميدونم يه روزي اگه دمبه يا لاكپشته ازم جدا بشن اونم اينطوري با اين راه دور . تاب ميارم يا نه. بچه لامصب به ريشه ات بسته ميشه.بريدن ازش  در حد ِسخت نيست ، وراي  اين حرفاست. حالا من اينجا نشستم پشت خط هي برا خودم و مامان ساده دل مي بافم كه سخت نيست و تو ميخواي خودتو وابسته نگهداري و گرنه اينهمه  مادر كه  از بچه هاشون  جدا ميشن و زندگيشونو ميكنن و اين مزخرفات.
يه دور خوندم متن بالا رو خيلي درهم و بيربط نوشتم ! اين  حوصله اندك مانع از  ادامه تا حصول  مقصود است.

فقط خواستم بگم اينجا چراغي روشنه!
فقط همين!!

۱۳۹۱ مرداد ۴, چهارشنبه

احوال خوش ما!

آقا من واقعا فهميدم ! يعني همچين ملموس درك كردم چرا پادشاهاي قديم به چاپلوسان و مجيز گويان و مديحه سرايان درباري انعام ميدادند.آآآآآي احساس دلنشين و دلچسبيه. وقتي الكي تعريفتو كنن!. وقتي خوب ببيننت! ديروز نشستيم با لاك پشته و دمبه وسلطان! فيلم عروسي آبجيه رو ميديديم. يه جاي فيلم من  تو بك گراند صحنه يه گوشه ي كادر پشت به دوربين داشتم ميرفتم. يعني خيلي ناچيز بودما! همين لحظه دمبه كه مشغول جفتك اندازياي خودش بود با تفنگ و شمشير و ماشيناش ، سرشو بلند كرده ، يه نگا انداخته ميگه: " به! اون عروسك ديگه كيه داره برا خودش  مي تابه؟!!!"  سلطان و من و لاك پشته هر سه گفتيم كو؟؟!! رفت جلو با دستش منو نشون داد! فك كن!!! در آستانه چهل سالگي بت بگن عروسك! يعني همچين چسبيد كه چسب رازي هم نمي تونست اينجور بچسبونه!. نه كه فك كنيد جوگير شدم و احساس عروسكي كردم. نه!   فقط محبت زلال اين پسره  هلاكم كرد از خوشي! فرق من و پادشاهان ياد شده  اين بود كه من ميدونستم به عشق ِپول نيست اين مجيز بلكه به عشق ِعشق بود . خلاصه بدجور چسبيد.

فقط همين!!

۱۳۹۱ تیر ۱۷, شنبه

خود غلط بود آنچه مي پنداشتيم!!

سالهاي طولاني  مي پنداشتم كه غلط ها و نادرست هاي اطراف و اطرافيانم رو بايد با جديت و سرسختي و كمك و زور و ... هر چه كه لازم ، اصلاح كنم . مدتيه كه به فكر اصلاح ديگه نيستم. رفتم رو مودِ نظاره . نگاه مي كنم گاهي لبخندي .. خيلي كه همت كنم و دلسوز ِ طرف باشم ، با يه " من فكرمي كنم" نظرم رو ميگم. اصراري هم ندارم كه مقبول طرف بيفتد يا خير..نميدونم خوبه يا بد ، نميدونم كه  اين مود، نتيجه تربيت گوسفندپرور جامعه بوده يا  آگاهيم  سطح  بهتري پيدا كرده. هر چي كه هست  براي خودم بهتر شده. كمتر آزار مي بينم. تا جايي كه دايره اختياراتم اجازه مانور ميده ، اون چه كه فكر ميكنم درسته رو انجام ميدم ، خيلي هم رو نتيجه حساب نمي كنم.
شايد اين يكي از آخرين مراحل تبديل انسان به گوسفند باشه ،نميدونم ، اما حال بدي نيست.مثال ميگم: از  وضعيت ِ رانندگي  و بوق زدنها ولايي كشيدن و لاين عوض كردن ِ ملت ديگه عصبي نميشم. كاري كه ميكنم اينه كه خودم بوق نزنم .لايي نكشم و لاين عوض نكنم.
اين حقير  مجدد اعتراف مي كنم كه در فرآيند تبديل انسان به گوسفند يا  شايد هم مرغ پخته، احتمالا اين قسمت جزو مراحل تكميلي يا نهايي قضيه است. و به عنوان يك مرغ پخته بايد بازم اعتراف كنم كه نسبت به وضعيت ِقبلي حال ِ بهتريه !
يه خورده  خوش بينانه بگم: شايد اصلاحيات روفقط رو خودم دارم پياده ميكنم.
. امتحان كنيد شايد جام مرادتان دادند.
فقط همين!!

۱۳۹۱ اردیبهشت ۲۰, چهارشنبه

روزنوشت

١- توي اون شلوغي  پياده رو باباهه دوتا بچه 6 ماهه و 3ساله بغلش بود يه 4 ساله هم به پاهاش پيچيده بود كه منم بغل . باباهه هم هي ميگفت  صبركن بابا يه جا بشينم تو رم بغل ميكنم. مامانه هم چادرش رو زده بود زير بغل و دنبالشون خودشو مي كشيد. ظاهرشون نشون ميداد از روستا هاي اطراف اومدن. يعني حظ كردم از بابايي كردن اين مرد دهاتي.ربطي به تحصيلات و محل زندگي و امكانيات نداره.يه چيزايي هست كه بايد تو گِل ِ آدم باشه.

٢- تو زمين واليبال يه دختري نوجوني هست ، خوشگل. خانوم ، يه دسته گل. اسمش چيه ؟ " بتول" وقتي صداش ميزنن  به نظر مياد ميخواد از زيرش در بره يا بروش نياره كه بتوله.ديروز بش گفتم من 5ساله يه خانمي رو ميشناسم كه اسمش  "بتي" يه . فكر ميكردم ارمنيه.  گفت : خب بعد؟ گفتم تازگي فهميدم اسم شناسنامه اش بتوله . سري تكون داد و رفت. وقتي ميخواست سرويس بزنه  ديدم دوستش داد زد : "شيره  بتي!" اونم خنديد.
نميفهمم چرا ننه باباها نمي فهمن اسم بچه هويتشه. اسم عربي 1400 سال پيش رو نذار رو بچه . آه.

٣- - يكي از اندك  خوباني كه ميشناسم ديشب ساعت 11 زنگ زده ميگه كارش درست شده.تا  50 روز ديگه از مملكت ميره.شاد شدم به خاطرش .فقط صبح  از خواب كه پاشدم يه وزنه ي 100 كيلويي روي قلبم كوبيده بود.

٤-  بعد از اينكه با اين حوصله ي ناقص! دو سه بار مسئله رياضي رو توضيح دادم  مي بينم كه باز اشتباه نوشته. گوششو كشيدم . يه چن تا  داد زدم  كه تو كه حواست اينجا نيست چرا ميگي من  توضيح بدم و ... و  پا شدم رفتم.  ازون گريه و ازمن قهر. بعد از 10 دقيقه  بش ميگم مامان جون من معلم خوبي نيستم . يه بار دو بار كه توضيح ميدم توجه كن. . حالا گوشت خيلي درد گرفت؟
سرشو انداخته زير . دستمو گرفته مي بوسه.  بايد مي مردم ازخجالت . ازبسكي  مرام  داره اين پسر!
 
پ. ن : به جان سوژه اومدم كه شاد بنويسم  اين  از آب  دراومد.
فقط همين !!

۱۳۹۱ فروردین ۲۰, یکشنبه

دوستي را عشق است !

 وقتي بعد چند ماه زنگ ميزنه حالتو بپرسه، بعد از يك دقيقه مكالمه ميگه : چرا صدات خوب نيست؟ چي شده؟ توهم بگي نه چيزيم نيست. ،اما  آخر ِصحبت بگه : ولي صدات خوب نيست.
اين يعني دوست. يعني عشق. يعني از 1200 كيلومتر فاصله با دوسه جمله حرف تلفني ته حالتو ميفهمه.

از دوست به يادگار دردي مانده است
كاندرد به صد هزار درمــان ندهـــــم
پي نوشت : سال نو مبارك.
فقط همين!!

۱۳۹۰ اسفند ۱۴, یکشنبه

بيخودي كه اون كليده رو ننداختن اين زيرا!!!

وسط جلسه كاري با رئيس جديد، تلفن همراهم زنگ ميخوره.
- الو؟
- مامان. منم لاك پشته. از مدرسه زنگ ميزنم. امروز براي تمرين سرود ما رو تا ساعت 4 نگه ميدارن. من يادم رفت ديروز بت بگم.بايد ناهار با خودم مياوردم.
- ِا؟ آخه حالا من چكارميتونم بكنم براي تو؟ من تو جلسه ام.
- طوري نيست مامان . من گشتنه نيستم. ميتونم تا بيام خونه صبر كنم. كاري نداري؟ بايد برم.
                                                                  *********************
از جلسه ميام بيرون . زنگ ميزنم به سلطان.
- ميگم كه لاك پشته بايد امروز ناهار مي برده . يادش رفته بگه. بي ناهار مونده . تا ساعت 4 مدرسه اس.
 -  حالا ميگي من تا اونجا برم يه ناهار ببرم؟  تو اين ترافيك ؟ ميدوني كه من وسط ساعت كار نميتونم بيام بيرون. 
- پس چكار كنيم ؟  نيم ساعته برو و برگرد.تو كه رئيست خودتي . ماشينم كه دستته .كبابي هم كه بغلته. من كه ماشين ندارم. نميشه كه گشنه بمونه.
- يه روزكه گشنه بمونه ياد ميگيره  كه ديگه يادش نره.
- خيلي خب .خداحافظ.
 مثل هميشه  از خودم مي پرسم: چرا زنگ زدم؟ 
                                                                 ********************
برميگردم جلسه. يه يادداشت ميدم به رئيس.كه يه كار فوري پيش اومده بايد برم مدرسه بچه.با بزرگمنشي تاييد كردو اجازه ترخيص داد. زنگ ميزنم آبدارخونه ناهار منو ازتو فر بيارن بالا. بعد زنگ ميزنم نگهباني كه يه آژانس صدا كن. با عجله ظرف گرم  غذا  رو ميذارم تو يه پاكت كاغذي با يه قاشق و چنگال.ميپرم تو ماشين و آدرس مدرسه رو ميدم.
يك ساعت بعد  برميگردم .
                                                                 ******************

و ديگر هيچ...

پي نوشت : حالا كه داشتم مينوشتم به فكرم رسيد كه ميشده به راننده ظرف غذا رو بدم و ديگه خودم نرم.! ( يه آيكون گنده ي حماقت! با يه نيش باز ) .
و باز هم پي نوشت  : اينا رو مينويسم كه يادم نره . چرا يه روز به سلطان گفتم " به خاطر همه ي نبودنهات فقط در يك حالت ميتونم ببخشمت و اينكه وقتي به اميد خدا من قبل از تو رفتم ، براي مراسم و برنامه هاي ختم ، سر ِكارت بموني و بگي من نميرسم بيام . خيلي  كار دارم." من واقعا فقط در اين حالت تو را مي بخشم كه نباشي و نياي . و سر ِ حرفم هستم.
و البته دوباره پي نوشت :خب اين يه واقعيته كه اين ماجرا يكي از كمترين نبودنهاي جناب سلطانه. اين قصه سر ِ دراز دارد.
 فقط همين!!

۱۳۹۰ اسفند ۸, دوشنبه

آب زنيد راه را اين كه نگار ميرسد.

 اصغر فرهادي عزيز . شواليه قلبهاي يخ زده و غبارگرفته مان  شدي.  اينجا از نهايت تشكر و احترام برايت مي نويسم. گر چه نميخواني  اما ميدانم كه ميداني  لحظه به لحظه كه تو روي سن بودي و آنهمه زيبا سخن گفتي  و درخشيدي، اينجا ، پشت اين فاصله ها ، كنار صفحه ي شيشه اي ، اشكهاي ما بود كه ميچكيد و ميريخت. من به وضوح ديدم غروري  كه سي سال  به لجن كشيده شده بود  را با احترام  از زير پاي دولتها و ملتها  برداشتي و بوسيدي و بر تارك دنيا نهادي. من به  روشني در اعماق قلبم ، گرمي اميد و افتخار و عشق را دوباره   لمس كردم.  تا بي نهايت از تو ممنون و سپاسگزارم.سربلند باشي و پايدار كه سربلند و پايدارمان كردي.
فقط همين!

۱۳۹۰ دی ۱۹, دوشنبه

شكست!

1- جايي خوندم كه خدا از بس كه هست به چشم نمياد .از بس جاريست ديده نميشه. مثل يك صدا كه از ابتداي هستي نواخته شده  و چون هميشه بوده ، از ازل تا حال براي همين شنيده نميشه. فقط وقتي اون صدا قطع بشه  ميشه فهميد كه بوده.عادت كرديم بهش و برا همين نه ميبينيمش و نه ميشنويمش .(شايد كتاب چند روايت معتبر از مصطفي مستور).

2-  ديشب دمبه وسط مشق نوشتن به لاك پشته ميگه: عاشق اين باباام من. خيلي فداكاره.  اونم تاييد كرد خُب.
3- ربط دارن اين 1 و 2 به هم . 
فقط همين!!