۱۳۹۱ مرداد ۱۰, سه‌شنبه

هرجا چراغي روشنه از ترس تنها بودنه

مثل هميشه صبح ساعت يه ربع به هشت زنگ ميزنم خونه مامان و چه خبر واينا. ميگه بعد از سحري زنگ زده مهي و انگار صداش گرفته بوده و غصه دار. ميگم مامانم شايد اشتباه ميكني . چرا غصه دار باشه آخه ؟ ميگه تو نميدوني كه غربت چقد سخته ميگم مگه تو ميدوني؟ ميبينم گريه ميكنه.ميگم ماماني. وقتتو پر كن . يه باشگاهي ، يه شب شعري، يه كلاسي . يه دوره اي با دوستاي بازنشسته ات.
يه كم  حرف ميزنم .وقتي احساس كردم حالش بهتر شد، خداحافظي ميكنم .
روهم بيست دقيقه نشد . اما اينقدر بود كه خورشيد طلوع نكرده  صبحمو ، به مغرب ببره .
يادم افتاد روزايي كه صبح زنگ ميزدم مهي با صداي خواب آلود بي سلام  جواب ميداد: از ديشب ساعت 11 كه آخرين اخبارو گرفتي  به جز اون دوباري كه رفتم دستشويي ديگه خبري نيست  جز خواب ِ ناتمام ما.  بذار بخوابيم . خداحافظ.!
عصرطي يه تلاش مذبوحانه،بدون اينكه متوجه باشم يه عطري خريدم كه فرداش دوزاريم افتاد همونيه كه مهي تا اينجا بود هميشه ميزد. حالابگذريم كه شب تا يه نيم ساعتي  باش حرف نزدم  روبراه نشدم.
 از خدا كه پنهون نيست از شما چه پنهون ، يه الگوي ديفالتي تو ذهنم هست كه من نبايد مثل مامان مادري كنم.   بايد متفاوت باشم.ازين دختراي ازخودراضي  و قدر نشناس و نفهم هستن اَاَه ه ه. همونطوري ام منم.  هميشه يه ذره بين انتقادي دستم بوده دنبال عيبا و ايراداي مامان ميگشتم كه خوب  اين ربطي به دوست داشتنش نداره . لزومي نداره بگم چقد  دوسش دارم.
آره مي گفتم. حالا كه نگاه ميكنم مي بينم يه  جاهايي هم بوده و هست كه  پا جاي پاي مامانه گذاشتم. نميدونم يه روزي اگه دمبه يا لاكپشته ازم جدا بشن اونم اينطوري با اين راه دور . تاب ميارم يا نه. بچه لامصب به ريشه ات بسته ميشه.بريدن ازش  در حد ِسخت نيست ، وراي  اين حرفاست. حالا من اينجا نشستم پشت خط هي برا خودم و مامان ساده دل مي بافم كه سخت نيست و تو ميخواي خودتو وابسته نگهداري و گرنه اينهمه  مادر كه  از بچه هاشون  جدا ميشن و زندگيشونو ميكنن و اين مزخرفات.
يه دور خوندم متن بالا رو خيلي درهم و بيربط نوشتم ! اين  حوصله اندك مانع از  ادامه تا حصول  مقصود است.

فقط خواستم بگم اينجا چراغي روشنه!
فقط همين!!

۴ نظر:

ياس وحشي گفت...

درود بسيار بانوي محترم...
خوبين؟
اي بابا... اين روزها همه جا چراغ ها روشن هستند اما ما هنوز هم به يادتون هستيم...
:)

پرشکوه گفت...

دوری واقعا برای یه مادر سخته. مادرها دلنگران وابسته به بچه ها هستند چون عمری رو براشون صرف کردن و اینده شون رو به پای اونها گذاشتن. درکشون می کنم ولی واقعیت اینه بچه ها باید یه روزی برن.

باغ تماشا گفت...

این تیکه اش عشق بود.
"اما اينقدر بود كه خورشيد طلوع نكرده صبحمو ، به مغرب ببره"

ماهی گفت...

پس رفت این دختر ما؟:-*
عادت میکنید،آدمیزاده دیگه...
:((