۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

اين صبح دل انگيز!

 از خونه كه زدم بيرون، با اينكه هنوز  خواب آلوده بودم، سعي داشتم  طبق آموزه هاي مربي يوگا ،بخودم بقبولانم كه اين يك صبح دل انگيز پرنشاط ميتونه باشه، فقط  كافيه كه تو دريچه نگاهت رو تغيير بدي و دل انگيز ببينيش . همين شد كه يك تاكسي خالي جلو پام كوبيد رو ترمز.مقصدم رو كه تاييد كرد، پريدم توش.
سي چهل ثانيه اي نگذشته بود  كه  به نظرم اومد زيرم خنكه آروم دستم رو بردم طرف نشيمنگاه صندلي كه ديدم خيسه!

از جا پريدم : آقا نگهدار نگهدار . چرا صندليت خيسه؟!. از ماشين اومدم پايين و نگاه صندلي كردم . راننده با تعجب گفت: وا خيسه؟چرا؟هــــــــــــــــــــــــــــــــا ! يه كم آب پاشيدم به ماشين از درز پنجره ريخته رو صندلي. نگران نباش خانووم .شاش‌ ِ نجس نيست .  آب ِپاكه .بشين عقب. عقـبيا خشكن." ميگم آقا پاكي و نجسي به كنار. منكه با لباس خيس نميتونم برم سر كار!! ميگه نه بابا هوا گرمه تا برسيم ميخشكه.!
رفتم عقب نشستم .در ادامه انگيزه صبحم  براي خوب نگاه كردن به موضوعات يوميه!! سعي كردم به احساس خيلي بد نمدار بودن زيرم  و دليل نم و اين حرفا ... هيچ اعتنايي نكنم. يك دقيقه بعد  يه آقاي  تپل  سوار شد و جاي اول من نشست. منتظر بودم  راننده تاكسي بهش   بگه  اينجا خيسه  . ديدم كه هيچ حرفي نزد . گفتم خودش متوجه ميشه كه ديدم نه . تمام بيست دقيقه مسير مثل يك  تپل متشخص نشست و هيچي نگفت.
ديگه هم روم  نميشد بگم  آقا به نظرتون جايي كه نشستيد خيس نيست؟  اين بود كه سكوت كردم .
تا  رسيديم  دست دست كردم  كه آقاي تپل قبل از من از ماشين پياده شه . واقعيتش خيلي كنجكاو بودم پشت شو نگاه كنم.
پياده كه شد و رفت  ديدم بعــــــــــــــله. تمام تيكه سمت راست شلوار پارچه اي طوسي رنگش خيسه!! يه دستي به پشتش كشيد و صاف راه افتاد و رفت.
يه  نگاه به راننده انداختم . نيشش تا بنا گوش باز بود !! بنظرم  رسيد از اولشم ميدونسته كه صندلي خيسه.
پياده شدم  .يه دستي به پشت خودم كشيدم ببينم شدت ماجرا براي من چقدره كه  دسي بل دادَم رو تنظيم كنم . ديدم كمي نم داره . مانتوم هم كه سرمه ايه . پيدا نبود.  ديگه حرفي نزدم.

حالا اين صبح دل انگيز رو با مانتوي نمداري ( ديگه حالا  فقط خدا ميدونه شاش بوده يا آب  يا چيزاي بدتر!) كه دلم نميخواد باهاش جايي بشينم  دارم  به اميد خدا ادامه ميدم .

فقط همين!!


۳ نظر:

تماشا گفت...

سلام ایشان روزت تا آخر شاد.ولی یه نگاه به احوال امروز من بندازتا بدونی چه صبح دل انگیزی داری

گلچهره گفت...

روزت دل انگیز ادامه داشته باشه ان شااله.بعد یعنی تو هیچی به راننده نگفتی؟ یه حرفی توپی تشری چیزی ـخه.عجب آدم بی شخصیتی بوده :((

سوژه. گفت...

ميدوني روزي بود كه تصميم گرفته بودم روزم را خوب ادامه بدم و تا ميشه سر جنگ با كسي باز نكنم.