۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

بگذار زندگی کنم در این خاک

نازنین دوستی دارم که داره کاراش رو میکنه بره اونور اب . این هفته رفته دبی برای مصاحبه اولیه واین حرفها....
قبل از رفتنش میگفت : به خاطر پسرم دارم اینکارو میکنم وگرنه احساس درختی را دارم که از ریشه درش میاورند تا جای دیگری دوباره ان را بکارند. نمیدانم ریشه میزنم یا نه.
دلم از رفتنش گرفت و از حرفش بیشتر.
به خاکی فکر کردم که درختهای پربارش از ریشه در می ایند تا جای دیگری بر بدهند.
به درختهایی فکر کردم که از ترس نگرفتن ریشه , در بهار برگ میریزند.
در امتداد فکرم به تبرهایی رسیدم که ....
یعنی بازهم این خاک واین درختها روزی به هم میرسند بدون ترس از تبر؟؟


فقط همین!

۵ نظر:

ناشناس گفت...

گاهی وقتام باید رفت دیگه.:|

محـمد گفت...

به قول آناتول فرانس "هر دگرگونی حتی آنچه مشتاقش بوده ایم غمی در خود دارد
زیرا هر آنچه پشت سر می گذاریم بخشی از وجود ماست. باید بمیریم تا زاده شویم!" نگران نباش بعدش يه زندگي جديده. ما جون سخت تر از درختاييم!

zanzalil گفت...

سلام. به قول هرمان هسه
براي اينكه جوجه وارد دنيا بشه بايد پوسته دور خودش رو خراب كنه

خود..........ارضایی گفت...

باور کن سخت تر از این حرف هاست رفتن و دوباره ریشه زدن / که اگرم ریشه بزنی هیچ وقت آرام نمی گیری !

月光 گفت...

نمیذارن که :(