۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

شب من زلف سیاهت

به خدا کز غم عشقت نگریزم،نگریزم
وگر از جان طلبی جان نستیزم،نستیزم
قدحی دارم برکف ،بخدا تا تو نیایی
هله تا روز فیامت نه بنوشم به بریزم
سحرم روی چو ماهت ،شب من زلف سیاهت
بخدا بی رخ و زلفت به بخسبم نه بخیزم
زجلال تو جلیلم، ز دلال تو دلیلم
که من از نسل خلیلم که در این آتش تیزم
روزم را با این شعر مولانا اغاز کردم. به نظرم با تمام ذرات وجودش عاشق بوده . وقتی شعرش را میخوانم هر حالی که باشم به وجد میآیم.هر چند که واقعا" ماعرفناک حق معرفتک " هستم. با این وجود همین اندک نیز روح تشنه مرا ارام میکند.

فقط همین!

۴ نظر:

تماشا گفت...

لطفا فونت رو درشت کن .میدونی که من کورم.

اشك مهتاب گفت...

سلام
هر چقدر هم كه به قوا خودتون ماعرفناک حق معرفتک باشيد همين كه به وجد مياييد اين يعني اينكه يك گام جلوتريد از بقيه.

اشك مهتاب گفت...

مولانا شاهكار زياد داره.
چاره ای کو بهتر از ديوانگی؟! / بُسکلدصد لنگر از ديوانگی
ای بسا کافر شده از عقل خويش / هيچ ديدی کافر از ديوانگی؟!
رنج فربه شد، برو ديوانه شو / رنج گردد لاغر از ديوانگی
در خراباتی که مجنونان روند / زور بِستان لاغر از ديوانگی
اه چه محرومند و چه بی بهره اند/ کيقباد و سنجر از ديوانگی
شاد و منصورند و بس با دولتند / فارِسانِ لشکر از ديوانگی
بر رَوی بر آسمان همچون مسيح / گر تو را باشد پَر از ديوانگی
شمس تبريزی! برای عشق تو / برگشادم صد در از ديوانگی


به نظر من شايد خواسته ديوانگي رو واسه عاشقان مثل راهي تعبير كنه كه اونهارو به زستگاري ميرسونه.و اين ديوانگيه كه قابل ستايشه.

اشك مهتاب گفت...

البته ميدونم اين چيزي كه گفتم ربطي نداشت به اون چيزي كه شما نوشتي ولي يهويي يادم اومد منم همينطوري گفتم كه گفته ياشم.