۱۳۸۹ مرداد ۹, شنبه

اين فارسي1 ِ دوست داشتني !

تو خونه ي بابام اينا، وقتايي كه بابايي خونه است ،از ساعت 5 عصر هيچ كسي حق نداره  دست به كنترل وكانال تلويزيون بزنه. روي BBC تنظيم ميشه و روي BBC ميمونه تا باباي عزيزم خوابش بگيره. اگه پاي تلويزيون خوابش ببره كه بازم كسي حق نداره  كانال عوض كنه . اما اگه مرحمت كنه و بره رو تختش  آبجي ها به اتفاق ماماني  ميتونن بشينن پاي   فارسي1 . 
 خبرا ميرسه كه بعضي وقتا كه قسمتهاي حساس سريالا پخش ميشه  خواهرا از  بابايي درخواست تعويض كانال  ميكنن اما خوب  ازاونا   اصرار و از بابايي  هميشه انكار . و البته صد در صد ِ مواقع آخر ِ كار امپراطور كوچك  (سايه امپراطوريش پاينده و مستدام باد)  پيروز و برنده ازين ماجرا بيرون مياد .
 تازه يه وقتايي اگه وسط برنامه هاي فارسي1 برسه و مثلا جسيكا  با اون مامان  ناقلاش روي صحنه باشند كه  بي برو برگرد   هر كس كنترل دستشه  سريعا قبل از اينكه بابا به اين دختره گير بده كانال رو عوض ميكنه. خلاصه باباي عزيزم دشمن شماره يك فارسي1 بود ..... تا اينكه ديد چند روزيه ديگه دخترا باهاش كاري ندارن . حتي اسم فارسي1 رو هم نميارن. روز سوم  انگار دلش براي اون بحث و لجبازيها تنگ شده باشه  ، مي پرسه : انگار ديگه  كسي  فارسي1 نميبينه؟!!!! كه بهش ميگن سيگنالش رو زدن ! از حالا با خيال راحت بشين پاي bbc و هي خبراي تكراري ببين و گوش كن.
دو روز بعد خونشون بودم  كه فركانس جديد فارسي1 برام sms شد. سريعا  سرچ كرديم و پيداش كرديم و نشستيم به ديدنش.
نيم ساعتي گذشت  .ديديم بابايي كانال رو كه عوض نكرد هيچي . كنترل رو گذاشت يه كناري و رفت براي خودش چايي ريخت و اومد.من كه هميشه طرف باباي عزيزم هستم  گفتم  : خوب ديگه . بسه . نوبت باباس كه بي بي سي ببينه.
چشم غره هاي بقيه  و فحشاي زير لبي  بود كه طرفم ميومد: خودشيرين كن ِ عوضي، مسخره ي لوس ....
همين موقع  بابايي گفت: نه بابا بذار ببينن.!!  حالا كه فارسي1 حال آخوندا رو گرفته بذار ببينن.  فركانسشو برا همه بفرست تا پوز آخوند جماعت  كش بياد.!!!!     كفففففففففففففففف كرديم!

پي نوشت: من اين سريال  احمقانه ي اسكارو دوست دارم!.ديوانه ام؟! ميدونم كه سريالي نيست كه از لحاظ  پيام سريال  و تكنيك و  ...  رتبه بالايي داشته باشه . شايد خيليا مسخره  بدوننش و بگن  ادماي توش  يه بعدين اما  همين بي شيله پيله بودن و اينكه با يه نگاه ميتوني تا ته شخصيت ادماش رو بخوني و اينكه  گيجت نميكنن ، حتي ادم بداش قشنگ بد ي ميكنن ،  اين  سادگي كاراكتراشو دوست دارم .
فقط همين!!

ناهار يواشكي!

گويا كميته پذيرش موارد سوتي! ، خاطره بنده را بدليل شخصي نبودن مردود اعلام نموده ازينرو مورد ذير را نقل ميكنم از دفتر خاطرات پر سوتي ام!!


خاله منيژه  خانم من   بسيار مهربان و تعارفي و دوست داشتني هستند. طوري كه اگه بريم خونشون و  يه شام يا ناهار خونشون نباشيم دلخور ميشن و كلي گلايه و شكايت و اين حرفا.
دو سال پيش كه به اتفاق  مامان و بابا و آقاي سلطان ( با ايشون كه آشنايي داريد!!) و اتول و پتول !!( جوجوهاي خودم) و خواهرا و برادر ( دو سه تا ماشين بوديم) عيد ديدني مي رفتيم خونشون ( خونه خاله خانم شهركرده)،  ساعت 3 بعدازظهر رسيديم شهركرد گرسنه ي گرسنه. همون اول شهركرد يه رستوران از شعبه هاي خوانسالار بود  كه من ِ شكمو به بابايي عزيزم نداي گرسنگي  دادم  و بابايم هم درجا به بقيه كاروان اعلام ايست دادند واعتراض ماماني بلند شد كه اگه منيژه بفهمه خيلي دلخور ميشه و  شما كه اينهمه صبر كرديد ،10 دقيقه ديگه هم صبركنيد ميريم خونه منيژه . ناهار  برامون آماده ميكنه . اما ما ملت گرسنه كه بوي  غذاي رستوران گيجمون كرده بود با اصرار گفتيم ميريم اينجا ناهار ميخوريم به خاله نميگيم رفتيم رستوران . صداش رو هم در نمياريم.!
خلاصه ناهار رو خورديم و رفتيم خونه خاله. ده دقيقه نبود كه نشسته بوديم . همه بچه ها و نواده ها و نتيجه هاي خاله هم بودند. چايي كه آوردن من  ناغافل گفتم: مرسي . من ميخوام پرتقال بخورم . آخه غذاي رستوران خيلي چرب بود!!!!
وقتي نگاه خيره مامان و دهن باز خواهرا و پوزخند سلطان و  اخم جانانه بابايي رو ديدم تازه فهميدم كه چيكار كردم.!

پي نوشت: من استاد اين  جور سوتيام.
به آقاي زن ذليل: اگه خيلي جالب بنود به من ربطي نداره . بايد جايزه ام رو بدي!!

۱۳۸۹ مرداد ۸, جمعه

بازي وبلاگي!

به دعوت  زن ذليل   عزيز  به بازي بزرگترين سوتي عمر دعوت شدم . اين البته  سوتي خودم نيست ولي خيلي به من ربط داره ودر ضمن  شنيدنش شايد جالب باشه :

 يه خواستگار خيلي پولداري داشتم كه خيلي هم مغرور بود و هم خيلي تر وفرز بود همه كاراش رو با سرعت انجام  ميداد : مثل ميوه خوردن ، حرف زدن ، از پله بالا پايين رفتن. . جوون خوبي بود اما خيلي  به خودش مينازيد . بار اول كه همديگه رو ديديم ،ايشون كلي از محاسن خودش تعريف كرد. وقتي رفت و پدرش( مادربيماري داشت) براي جواب زنگ زد ، گفتم نه!  بعد باباهه دوباره زنگ زد و  اصرار و اصرار كه پسرم ميگه يه بار ديگه حرف بزنيم! دوباره اومدن و دوباره آقا كلي ازخودش تعريف كرد و بعدم كلي ابراز تعجب كه چرا شما به من نه گفتيد و اين حرفا .
بازم رفتن و باباهه باز تماس گرفت براي قرار بعدي كه بازم من گفتم نه . كه دوباره باباهه اصرار كه پسرم گفته يا ايشون يا هيچ كس.!!!
 از ما كه نه و ازيشون كه فقط يه بار ديگه حرف بزنيم! دفعه سوم كه اومدن از خر ِ غرورش پياده شده بود و ايندفعه آدم منطقي و بي ادعايي شده بود. نظرم كمي عوض شد.موقع خداحافظي  با همون سرعتي كه داشت خداحافظي كرد و هنوز پله اول رو پايين نرفته بود كه سر خورد و هشت تا پله رو تاپ تاپ تاپ غلطيد و رفت پايين.!!!!
من و مامان مونده بوديم چيكار كنيم . بابام هم هي ميگفت : هيچ اشكالي نداره! هيچ طوري نيست!. كه باباش بلندش كرد و بندگان خدا سرشون رو انداختن زير و تند رفتن!.
و ديگه هم هيچ وقت  دوباره زنگ نزدن!
 واين شد كه بعدترها من زن ِ يك مرد ِ بي پول شدم!!!. 

فقط همين!!

۱۳۸۹ مرداد ۳, یکشنبه

پايان شب سيه

"كاش ميشد آرزوهاشون رو هم فيلت ِر كنيم!
كاش ميشد افكارشون رو هم سانسور كنيم!
اصلا كاش  میشد وقتي ميخوان نفس بكشن ميشد صفحه " جاندار گرامي دسترسي شما به اكسيژن مقدور نمي باشد!!" براشون باز كنيم. كاش ميشد نفس هاشون را  رو هم فيلتِ ر كرد تا بميرن راحت شيم!"

  آره؟ خيلي خوب ميشد اگه ميتونستي با ما اينطوري كني نه؟!
ولی بيچاره تو فقط ميتوني :
 صفحه نظرات رو ببندی ،
كتابام  رو سانسور كني، اینترنتم رو مسدود کنی,
بجرم زنانگی  حق آدم  بودنم  رو نصف خودت  حساب كني,
وقت طلاق همه ی حق مادر بودنم رو  برای خودِ نامردت برداری !
 میتونی بزنی  له کنی ,چپاول کنی ,بکشی
میتونی همه شرافت و انسانیت رو ( که شک دارم داشته باشی)  ...   زیر پاهای هرزه ات لگد کنی . 
میتونی كه بخاطر سبز بودنم از رو زمين پاكم كني ....
  امـــــــا
نمیتونی ,  نمیتونی  , نمیتونی  که
"امید"  رو ازم  بگیری .
وقتی منو  میزنی , له میکنی , میکشی , من زیر لب میخونم : پایان شب سیه سپید است.
خيلي دوست دارم بدونم  بعد تو چه میکنی؟! 
برات متاسفم. خيلي.

.
فقط همين!!
پي نوشت : اين متن سياسي نيست . اين قسمتي از  واكنش  آدميه كه  همه جوره فيلت ِر شده                                                   

۱۳۸۹ تیر ۲۷, یکشنبه

استاد بي اخلاق!

مردك  اسم خودشو گذاشته استاد اخلاق  اونوقت جلو دوربين تلويزيون  به زنهاي مملكت  ميگه:"ِاي مرده شور هيكلت  رو ببرن كه نميخواي باردار شي!"
يكي نيست بش بگه : برو يه فكري برا ...
اه . اصلا ولش كن بابا
"بــرو  بميــــر!"

فقط همين!!

سالهاي انتظار!

همكارا يكي يكي از در ِ شركت ميان بيرون و ميرن.بعضي ها يه نگاهي به من مياندازن بعضي هام نه .
منم منتظرم و منتظر و .... عصبــــــاني . نه از دست اون كه منو كاشته . نه .  از دست خودم كه چرا  بعد از ده يازده سال ، كه  ديگه ميدونم  اين آقا on time كه نيست  هيچي on time  بشو  هم نيست ، بازم مثل  همه قرارهاي  زندگيم  ،  به وقت خودمو ميذارم سر قرار. از دست خودم عصبانيم  كه ميدونم و فهميدم  اون تغيير نكردنيه اما براي تغيير خودم هيچ غلطي نميكنم. نميشد ده پانزده دقيقه ديرتر از دفتر بزنم بيرون؟ نميشد ايميل هامو جواب بدم تا وقت بگذره؟ اصلا همين جوري بيكار  مينشستم سر جام و تكون نميخوردم تا اون  زنگ بزنه كه "من پايينم . پس تو كجايي؟ "  ازين ايستادن سر گذر و احساس  انتظار و حماقت كه بهتر بود.
دوباره شمارشو ميگيرم:
- بهتره  نياي چون من دارم ميرم.
(صداي پر عجله و مثلا شرمنده):
- نه نه عزيزم . من دارم ميبينمت . ببين آها ايناهـــــــــــــــــــاش.!
.
.
- ســـــــــــــــلام.
- سلام
- نميدوني چه ترافيكيه .لعنتي!
 - نميدونم اين ترافيك لعنتي  با تو چه مشكلي داره كه هميشه پيش من  خرابت ميكنه.!!
.- هههه
.
 (سكوت )
.
.
- ناراحتي ؟
- نه!
- پس خوشحالي.!!
- پررو !!. آره . خوشحالم كه  توي اين چند سال  تو  يك ذره هم تغيير نكردي! همون بد قولي هستي كه هميشه  بودي.
- خب من يه مرد ثابت قدمم!!
-  هــه! آره . پيداس. دارم فكر ميكنم به خاطر اين بد قوليهاي تو بيشتر عمرم رو تو انتظار  گذروندم .
- بيشتر عمرت؟ نه بابا تو فقط ده ساله كه منو ميشناسي!
-  اون بقيه شم منتظربودم  كه تو بياي منو بگيري!!!


فقط همين!!

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

اين صبح دل انگيز!

 از خونه كه زدم بيرون، با اينكه هنوز  خواب آلوده بودم، سعي داشتم  طبق آموزه هاي مربي يوگا ،بخودم بقبولانم كه اين يك صبح دل انگيز پرنشاط ميتونه باشه، فقط  كافيه كه تو دريچه نگاهت رو تغيير بدي و دل انگيز ببينيش . همين شد كه يك تاكسي خالي جلو پام كوبيد رو ترمز.مقصدم رو كه تاييد كرد، پريدم توش.
سي چهل ثانيه اي نگذشته بود  كه  به نظرم اومد زيرم خنكه آروم دستم رو بردم طرف نشيمنگاه صندلي كه ديدم خيسه!

نياز من!!

نياز من محبت بود و احساست 
دلم بي قرار صداي تو بود و لبخند خوبي   كه شادي  به من هديه ميداد ....
و تو چه بي اعتنا مي شكستي دلم را ...
و انبوه اشكهاي تنهاييم را چه بيرحم و مغرور 
به سرماي جانسوز نامهرباني سپردي
....
...
شكستي و انديشيدي با خود " بزرگي همين است"
 دل كوچك صادقم را نگفتي 
عشق رنگ قناري است.
 تو با من نگفتي بهار دل كودكان پر بنفشه است
و اين ساقه ترد كوچك ، تو ديدي ، كه چه بي ريا خم شد و مرد .
به پاي  بلنداي  پست غرورت ! تو ديدي كه پژمرد .
پس از آن ،
دل من پر از سادگيهاي غم شد ،
چنان پر كه هرگز به فكر صداي چكاوك نيفتاد.



پي نوشت :  امروز مثل نوشته ام سوژه  ي غمگين و بيرنگ  هستم

فقط همين !!

۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

آدمها ،آهها

كو همنفسي كه بوي درد آيـد ازو
صد پاره دلي كه آه سرد آيـد ازو
ميسوزم و لب نمي گشايم كه مگر
آهي كشـم و دلـي به درد آيـد ازو
 (رهي)

كسي هست بگه اين رباعي وصف حالش نيست؟
فقط همین !!

اين عمر ما!

هنوز نميدانم هر سال كه ميگذرد، يك سال به عمرم اضافه ميشود يا يك سال از آن كم ميشود!
(گاندي)

فقط همين !

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

توپولك!!!

نيم ساعت قبل از سوار شدن به هواپيما،وقتي به يكي از  مسئولين آژانس  به خاطر تاخير 3 ساعته پرواز، اعتراض كردم ، جواب داد كه  توپولوف ها  در دماي بالاي 34 درجه نميتونن بپرن وبايد تا خنك شدن هوا صبر كنيد.
همين موقع پسرم  شنيد و پرسيد : هواپيمامون توپولَــَكه؟ همراهم گفت نه لاغركه! ميخواستيم بخنديم كه صداي فريادش با گريه  بلند شد:" مامان گفته باشم! من با توپولـَـك  جايي نميام."  ديگه هرقدر من وهمراهان وكارمند اژانس بالا پايين پريديم كه بابا همه توپولك ها كه سقوط نميكنن تو گوشش نرفت كه نرفت . دست آخر كارمند باهوش يه تلفن ساختگي  زد و گفت " به خاطر دماي بالا ، هواپيما رو عوض كرديم " .موقع سوار شدن هم خودش و هم خواهرش رو مجبور كرد كه اسم هواپيما رو كه روش نوشته بود بخونند تا مطمئن شن كه ما سرشون كلاه نذاشتيم.كه البته اسم شركت هواپيمايي روش بود نه اسم خود هواپيما.
اينم از سفر زيارتي با دروغ!
پي نوشت: منظورش از  توپولـَـك همون توپولوفه!!