به دعوت زن ذليل عزيز به بازي بزرگترين سوتي عمر دعوت شدم . اين البته سوتي خودم نيست ولي خيلي به من ربط داره ودر ضمن شنيدنش شايد جالب باشه :
يه خواستگار خيلي پولداري داشتم كه خيلي هم مغرور بود و هم خيلي تر وفرز بود همه كاراش رو با سرعت انجام ميداد : مثل ميوه خوردن ، حرف زدن ، از پله بالا پايين رفتن. . جوون خوبي بود اما خيلي به خودش مينازيد . بار اول كه همديگه رو ديديم ،ايشون كلي از محاسن خودش تعريف كرد. وقتي رفت و پدرش( مادربيماري داشت) براي جواب زنگ زد ، گفتم نه! بعد باباهه دوباره زنگ زد و اصرار و اصرار كه پسرم ميگه يه بار ديگه حرف بزنيم! دوباره اومدن و دوباره آقا كلي ازخودش تعريف كرد و بعدم كلي ابراز تعجب كه چرا شما به من نه گفتيد و اين حرفا .
بازم رفتن و باباهه باز تماس گرفت براي قرار بعدي كه بازم من گفتم نه . كه دوباره باباهه اصرار كه پسرم گفته يا ايشون يا هيچ كس.!!!
از ما كه نه و ازيشون كه فقط يه بار ديگه حرف بزنيم! دفعه سوم كه اومدن از خر ِ غرورش پياده شده بود و ايندفعه آدم منطقي و بي ادعايي شده بود. نظرم كمي عوض شد.موقع خداحافظي با همون سرعتي كه داشت خداحافظي كرد و هنوز پله اول رو پايين نرفته بود كه سر خورد و هشت تا پله رو تاپ تاپ تاپ غلطيد و رفت پايين.!!!!
من و مامان مونده بوديم چيكار كنيم . بابام هم هي ميگفت : هيچ اشكالي نداره! هيچ طوري نيست!. كه باباش بلندش كرد و بندگان خدا سرشون رو انداختن زير و تند رفتن!.
و ديگه هم هيچ وقت دوباره زنگ نزدن!
واين شد كه بعدترها من زن ِ يك مرد ِ بي پول شدم!!!.
يه خواستگار خيلي پولداري داشتم كه خيلي هم مغرور بود و هم خيلي تر وفرز بود همه كاراش رو با سرعت انجام ميداد : مثل ميوه خوردن ، حرف زدن ، از پله بالا پايين رفتن. . جوون خوبي بود اما خيلي به خودش مينازيد . بار اول كه همديگه رو ديديم ،ايشون كلي از محاسن خودش تعريف كرد. وقتي رفت و پدرش( مادربيماري داشت) براي جواب زنگ زد ، گفتم نه! بعد باباهه دوباره زنگ زد و اصرار و اصرار كه پسرم ميگه يه بار ديگه حرف بزنيم! دوباره اومدن و دوباره آقا كلي ازخودش تعريف كرد و بعدم كلي ابراز تعجب كه چرا شما به من نه گفتيد و اين حرفا .
بازم رفتن و باباهه باز تماس گرفت براي قرار بعدي كه بازم من گفتم نه . كه دوباره باباهه اصرار كه پسرم گفته يا ايشون يا هيچ كس.!!!
از ما كه نه و ازيشون كه فقط يه بار ديگه حرف بزنيم! دفعه سوم كه اومدن از خر ِ غرورش پياده شده بود و ايندفعه آدم منطقي و بي ادعايي شده بود. نظرم كمي عوض شد.موقع خداحافظي با همون سرعتي كه داشت خداحافظي كرد و هنوز پله اول رو پايين نرفته بود كه سر خورد و هشت تا پله رو تاپ تاپ تاپ غلطيد و رفت پايين.!!!!
من و مامان مونده بوديم چيكار كنيم . بابام هم هي ميگفت : هيچ اشكالي نداره! هيچ طوري نيست!. كه باباش بلندش كرد و بندگان خدا سرشون رو انداختن زير و تند رفتن!.
و ديگه هم هيچ وقت دوباره زنگ نزدن!
واين شد كه بعدترها من زن ِ يك مرد ِ بي پول شدم!!!.
فقط همين!!
۵ نظر:
واو! چه ماجراي بامزه تراژيكي! البته زرنگي كردي اين سوتي تو نبود. مال خودتو بنويس! زود باش
روياپرداز (حال كن ترجمه رو) راست ميگه، اين همه هم بت وقت دادم فكر كني!
البته اينطور كه معلومه واقعا مهمترين سوتي عمرت بوده...و سرنوشتت رو تغيير داده....اما همونطور كه اكثرا ميدونيم، بي پولي رو عشقه!
وای چه بد.
ینی اگه این دفه زنگ میزدن بله بود؟
فککنم قطع نخاع شده که دیگه سراغت نیومده :D
dreamer جان,و زن ذليل عزيز: مطمئنم كه خودم هم سوتي زياد داده ام . چون اصولا آدم خيلي حواس جمعي نيستم . حالا كه اصرار داريد باشه مينويسم
pemi جان>> نه پمي جان به جايي نرسيد كه بخوام بگم بعله فقط بار آخر ديگه ازش لجم نگرفت .
گلچهره جان>> اميدوارم اينطور نشده باشه.!
ارسال یک نظر