۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۵, شنبه

غمگين ولي واقعي!

بعد از ده دقيقه تابيدن وگشتن يه جاي پارك  پيدا كرد. ماشين رو پارك كرد و با عجله خودش رو به قرارمون  رسوند.
به هم كه رسيديم؛ بچه ها را  در فضاي سبز  رها كرديم  و  خودمون روهم در  خاطرات  گذشته و دانشگاه و دوستي .
در همين رهاشدگي  بوديم كه تلفن  همراهش زنگ زد. همسرش بود .بعد از مكالمه كوتاهي در مورد اينكه كي برميگرديد و برنامه عصرچيه و... ..  همسر  پرسيد : ماشين را كجا پارك كردي؟ وقتي  بهش گفت ،  صداي اعتراض همسر  ميومد كه   چرا اونجا؟
 هم سر پيچه  و ممكنه پليس جريمه كنه وهم ممكنه بهش بمالند و خش خشيش كنند.و ....
 گوشي روكه قطع كرد، ديدمش كه شادي  دو دقيقه قبل  بر چهره اش رنگ باخته بود. براي اينكه بروش  نياورده باشم گفتم تو هم كه مثل مني!  با اين درآمدت مگه پول جريمه هات رو خودت نميدي؟
.بعد از كمي سكوت ،با لبخند تلخي  گفت:   خيلي وقتها  تو جاده زندگي مشترك ، احساس  ماشيني  رو داشتم كه  سر پيچ جا موندم. با كلي ترس واضطراب ونگراني  . كلي هم خش خوردم يه وقتايي  هم حسابي درب وداغون شدم. اما هيچ وقت نديدمش كه نگران بشه  . بازم خوبه براي ماشين نگراني ميكنه همينم خوبه.!
خنديديم و دوباره  در خاطرات را باز كرديم وغرق شديم و كلي كيف كرديم.
.....
اما جاي خش عميقي  ته غم چشماش خودنمايي ميكرد.


فقط همين!!




۳ نظر:

محـمد گفت...

خيلي خوب بود رفيق. چقدر سخته كه براي ماشين نگران تره تا براي خودش. كلا آدما بعضي وقتا بد خربزه هايي مي خورن لرزش تا آخر عمر ادامه داره.

پرانتز باز گفت...

سلام.
شايد براي همين چيزهاست كه ميگن در لحظه بايد زندگي كرد...

ناشناس گفت...

چرا بايد خاطر اين چيزاى كوچيك، همديگه رو،هر چند ناخواسته، برنجونيم