۱۳۸۹ شهریور ۱۴, یکشنبه

اين طوري شده زندگي!!!

قبل از من دو نفرديگه  بودن . يه پيرمرد  كه با فروشنده  ياد خاطرات قديم و وولايت و اين حرفا رو ميكردن، گويا همولايتي بود  با هاش . جلوترش يه پسر 14 -13 ساله  كه سراپا مشكي پوشيده بود. فروشنده مردي  حدودا 52-3 ساله  .
پسر كه خريدش رو كرد فروشنده  يه  500 تومني بهش برگردوند.
- چرا 500 تومن؟
- پس چقدر ؟ 1500 تومن خريد كردي!
- من يه 5 تومني بت دادم
-؟؟؟ تو يه دو تومني دادي.
- من  يه 5 تومني دادم.
- برو بچه !! من  تو اين دو سه ساعت يه اسكناس 5 تومني هم نگرفتم كه تو دوميش باشي
- دخلت رو ببين! اسكناس من اونجاس
- بيا اينم دخلم . اسكناس 5 تومني  توش نيست . برو بابا  كار داريم
- بذار منم نگا كنم
پسر چند تا پولا رو كنار زد اسكناس 5 تومني رو پيدا كرد و گفت : پس اين چيه؟
فروشنده خيلي عادي يعني خيلي خيلي عادي گفت " نديدمش. بيا ايم بقيه پولت"
پسر پولش رو گرفت و رفت و فروشنده  حال و احوال با  دوستش رو ادامه داد.
فقط همين!!



هیچ نظری موجود نیست: