۱۳۹۰ آبان ۳۰, دوشنبه

براي ماجده ي شجاع!

قسم ميخورم!  همينا كه براي برهنگي  تن تو حكم اعدام و سنگسار و مرگ ميدن ، هزاران بار در خيال و رويا پردازيها، تن لخت توو امثال تو رو با تن برهنه و ناچيز خود در خيالات سياه با هم آميخته اند!

تو درد همه دخترهاي  شلاق  خورده از حجاب  اجباري رو، روي  تن برهنه ات نشون دادي. دريغ!   كو چشم ِ بينا ؟
فقط همين!!

۱۳۹۰ آبان ۲۷, جمعه

محكوم به اسارت!

توي فيلم كارتون  پروانه هايي را نشون ميداد كه توي تارهاي  عنكبوت سياه افتادن و بال بال ميزدن .
.
.
.
 -  مسئول امور بانوان شركت  به همراه دو نفر از نمايندگان استانداري راه افتاده توي شركت به اسم آشنا كردن نمايندگان استانداري با خانمهاي شاغل و با هدف  مشخص كردن خانمهاي بدحجاب و گير دادن .
از همون طبقه اول بچه ها با موبايل و تلفن طبقه هاي بالاتر رو خبر كردن. من  سي ثانيه قبل از ورودشون  با خبر شدم و اين مايهء همه ي گناه و فساد و جنايت و اختلاس و بدبختي جامعه رو  كامل  پوشوندم  كه ديدم سه تا علم سياه ( باور كنيد) به  همون بد هيبتي و بيريختي. با چشمايي كه ته حدقه دودو ميزد و يه نرمه سبيل پشت لب  وارد اتاق شدند.  معرفي  شديم و هر سه مون  يه نگاه سرتا پا تنفر به  همديگه تحويل داديم و رفتند.
آقا يكي نيست بگه چطورما بايد بتونيم اين ظاهر سياه و زشت و مرموز شما رو سي سال تحمل كنيم و شما نميتونيد چهار تا تار موي ما و يه كمي زيبايي رو تاب بياريد؟
 -   لاك پشته  ميگفت :   مدير مدرسه  سر صف  بچه هاي چادري و سيد ها رو جدا كرده  بهشون جايزه داده .!
  ميگم  :   دختركم!.عرب زادگي و چادري بودن هنري  نيست كه جايزه داشته باشه.  بذار اين جايزه هارو هي  بدن و بگيرن.

 -  دمبه ميگه:  ناظم مدرسه گفته  بچه هايي رو كه نماز نميخونن يا بلد نيستن بخونن رو به اردو نميبره.  من عمرا برم تو اون نماز خونه بوگندوو حالم از بوي پا بهم ميخوره.
 ميگم: پسركم.  نمازي كه به خاطر اردو خونده بشه رو هيچوقت  نخون.


 چرا تصوير اون پروانه ها و اون عنكبوت  از ذهنم نميره.؟!!

 فقط همين!!

۱۳۹۰ آبان ۲۱, شنبه

اين طوري شده زندگي مون!

 پسرك 13-14 ساله اي قبل ازمن ايستاده بود. مرد فروشنده حدودا 50 ساله با دوستش از خاطرات قديم و هم محله ايها ميگفتند.
يه اسكناس 500 تومني به پسرك برگدوند.
- چرا 500 تومن؟
- پس چقدر؟   سبزي و پيازت شد 1500 تومن.
- من يه 5 تومني دادم!
- ؟؟ يه 2 تومني دادي. اينم بقيش!
 - من يه 5 تومني دادم.
- من تو اين دو سه ساعت يه 5 تومني هم كاسبي نكردم كه تو دوميش باشي.
- تو دخلتو نگا كن . مي بيني
- بيا اينم دخلم . هيچ  پنج تومني نيست . برو پي كارت. بذار ما هم به كارمون برسيم بابا
- بازش كن منم ببينم .
دخلش رو كه باز كرد  پسرك از زير بقيه پولها يه اسكناس 5000 تومني بيرون كشيد و گفت بيا اين پولم! مرد فروشنده با خونسردي تمام يعني با نهايت خونسردي  3000 تومن ديگه به پسرك داد. پسرك رفت و فروشنده به  ادامه گپ با دوستش ادامه داد!
من هم  عمرا بفهمم كه واقعا حواسش نبوده يا حواسش بود و ميخواسته پول بچه رو بالا بكشه!
فقط همين!!