۱۳۸۹ آذر ۶, شنبه

نمي فهممت!!

- عصر بريم بيرون ؟ من ميخوام چكمه بخرم.!!
- امروز بريم براي من مانتو بخريم؟
- ساعت 5 جايي قرار نذار. من نوبت دكتر دارم.!!


 چرا  براي خريد مانتو و جوراب و دكتر و ... آويزون مرد بيچاره ا ي؟   بابا بخدا تفاهم جنبه هاي بهتر و بزرگتري هم داره. يه بار  امتحان كن. ضرر نميكني. بيا پايين از كول ِ اون بدبخت. بذار به كاراش برسه.


نميدونم شايد من يه كمي زنانگيم كمه كه كلا نميفهمم اين تيپ زنا رو . يه لنگه جوراب هم كه بخوان بخرن بايد قسمت زيادي  از وقت و پول و انرژي  شوهره حتما سرمايه گذاري بشه وگرنه كار پيش نميره. اسمشم شده تفاهم.!!


فقط همين !!

۱۳۸۹ آذر ۲, سه‌شنبه

بازي زمانه!


گفت : خواب ديدم  يه دختر ده دوازده ساله دارم . به چه نازي. اون ميدونست من مامانشم  اما من نه . تو خواب  گيج و حيرون بودم كه اين چه جوري بچه ي منه. من كه يه پسر بيشتر ندارم. اما دختره ازم فاصله ميگرفت . دلگير بود و روشو برميگردوند.
گفتم : چه خواب عجيبي ! شايد بخاطر اينه كه بيشتر وقتا به اين فكر ميكني كه پسرت تنهاس و هميشه  دلت ميخواسته كه يكي ديگه هم كنارش داشته باشي كه تنها نمونه.
گفت : آره شايد. سه چهار سالي ميشه كه ميخوام يه بچه ي ديگه داشته باشم و نميشه.
آهي كشيد وادامه داد : چه  دنياي عجيبيه . چه بازيهايي با ادم ميكنه .شايد برات  نگفته باشم . اوايل ازدواج كه دنبال كاراي گرين كارت و مهاجرت و اين حرفا بودم  به شدت گرفتار و درهم بودم. امكان نداشت بذارم چيزي برنامه هامو بهم بزنه. تو همين گير و دار بود كه حامله شدم . نميشد . اگه بدنيا ميومد  همه كارا  و زحمتام  بهم ميريخت.
   - خوب؟!
   -  سقطش  كردم .
    ميدونستم كه بخاطر وضعيت مادر و پدرش و كارش الان ديگه خيلي تمايلي به رفتن نداره.
 گفتم : واقعا چه دنياي عجيبي !!


  فقط همين!!

۱۳۸۹ آبان ۲۹, شنبه

سكوت بره ها!!

 سوال اول :
 اگه هر كدوم از ما  اونجا بوديم ممكن بود داستان جور ديگه اي تموم بشه؟ يا هممون مثل هميم؟

 چه خوب شد اونجا نبودم  و نديدم . وگرنه حالا  وجداني كه ندارم دردش ميگرفت يعني؟
مثل همه ي اون چهل پنجاه نفري كه فيلم مستند ديدن و ضبط كردن و بعد هم احتمالا با هيجان و تاسف براي بقيه تعريف كردن  "كه من خودم اونجا بودم وديدم".
يعني اگه اونجا بودم  وقتي  كه داشت  التماس ميكرد  دلم مي لرزيد؟ مي رفتم كمك؟ كاري ميكردم؟ حتما  يه كاري ميكردم . مثلا  با گوشي گرون قيمتم يه فيلم خوب ِ با كيفيت ميگرفتم و بعد ميريختم روي اينترنت. و شِير ميكردم با همه ي دنيا.
كه بدونن اين فيلمو من گرفتم: "مستند مرگ و التماس آدم ِ دم ِ مرگ!"
يا مثل بعضي ساكنين اونجا با خيال راحت ماشينمو پارك ميكردم يا به خريدم براي بچه ي نازنينم ادامه ميدادم . و البته كه راهنماييش ميكردم كه : اينا آدماي بدين. ببين آخر عاقبتشون چي شده. ببين يكيشون چاقو خوره و  اون يكي بالاي سرش داد و بيدا ميكنه. ببين چقد بدن! يه وقت تو اينطوري نشيا!
حالا چه خوب شد مقصر رو پيدا كردن. اون دونفر نيروي انت.ظامي  ِ بي مسئوليت! .  
نميدونم  اين آدمايي كه اونجا بودن  همشون احمدي ن. ژادي بودن . يعني يه جن. بش سبزي پيدا نميشد؟
يا برعكس همشون جن.بش سبزي بودن و يه  اونوري  توشون نبوده. 
يعني اينم تقصير ا.نه و حكومت و سياست ؟
نميدونم  اما مطمئنم كه اين يخزدگي و منفعل بودنمون، ربطي به اينكه عضو كدوم فرقه و گروه و چه باند سياسي باشيم نداره. نگو كه كه  اين قصه به انسانيتمون ربط داره. چون ميدونم كه ميدوني بيشتر حيوونا  مثلا فيلا و گوريلا يا حتي همين كلاغاي خبرچين وقتي كه يكيشون به خطر مي افته چطوري بقيشون  به تكاپو مي افتن تا نجاتش بدن  . اسنادش هم تو همين فيلماي راز بقا موجوده.
شايد يه كمي با بي انصافي در حق گوسفندا بشه گفت  شبيه قصه ي گوسفندا و سلاخ خونه  ست . ميگم بي انصافي چون  اون گوسفنده بيچاره وقتي رفيقشو از تو گله بيرون ميبرن برا سلاخي، نميتونه كاري كنه و زورشو نداره. يعني ما آدمهايي از نژاد گوسفنديم؟

به نظرم " با بي تفاوتي شاهد مرگ همنوع بودن"  يه جهش بزرگ ژنتيكيه . يه پديده ي نوظهوره. 

سوال آخر: چي به سر ما اومده؟ كدوم تكه از پازل حياتمون  رو كجا گم كرديم كه اين شد عاقبت يه هموطنمون؟ 

 دعا نوشت: فقط خدا كنه ما آدمايي كه اونجا نبوديم  از جنس آدماي اون روز ِ خيابون كاج  نباشيم. خدا كنه.


فقط همين!!

۱۳۸۹ آبان ۲۸, جمعه

لايق فحش!!

خداييش ذهنش خيلي  خلاق بوده.  من همه ي عمرمم فكر ميكردم عمرا ميتونستم يه همچين چيزي اختراع كنم!
كراوات دو سر!!
حالا يعني براي اين اختراع ، گروه كاربري هم مشخص كرده ؟


فقط همين!!

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

يه نيمچه بازي!!

كلا من زياد وقت فيلم ديدن ندارم. هرچند واقعا ديدن فيلم خوب رو دوست دارم. اما  حالا كه
 شهاب عزيز  از سكانس هاي بياد موندني فيلماي ايراني نوشته با وجود اينكه  من زياد اهل بازي و اين حرفا نيستم اما اين يكي  كارو خوشم اومده.
سكانس تاثير گذار واقعا زياد دارم. اما يه دوتا كه يادم مونده ايناس:
1 -  توي فيلم  " دو زن " يه جايي آخراي فيلم همونجا كه فروتن شوهر نيكي رو كشته بالاي سر نيكي ايستاده  ميگه : ميخواستم مردت باشم . سايه ي سرت باشم. نون آور خونه ات باشم ." 
يه نماي تمام عيار  از يك عشق كاملا خالص و خودخواهانه و كوركورانه و مردانه ي سنتي كه منتشم سر ِ زنه ميذاشت.
زده زندگيه زنه رو منفجر كرده ، تازه اومده طلبكارشه.
2 -  فيلم " خانه اي روي آب "  اونجا كه پسر معتاد دكتر به باباش ميگه " تو همه ي اميد مني . كمكم كن "  . بعد كه پسره رفت دكتر به خودش گفت : "چه دنياي عجيبي. كه من  شده ام همه ي اميد يه نفر !! "
 يه جاهايي كه احساس درموندگي ميكني اما نميتوني رها كني.   خيلي ميفهميدم دكتر رو تو اون حال.
3 - باز توي همين فيلم  اون صحنه ي  نگاه شكسته ي زن حامله اي( رويا نو نهالي )كه با شوهرش براي زايمان چندم اومده بود پيش دكتر. اون چادري كه رو سرش بود و اون نگاه داغوني كه از زير چادر به دكتر كرد و رفت. اين نگاه ، آخر ِ غم  بود براي من.
كلا اين فيلم براي من خيلي فيلم تاثير گذاري بود سكانس  تاثير گذار ديگه اي فعلا يادم  نيست . اگه يادم اومد اضافه ميكنم. 
شايد كار جالبي باشه اگه هركسي سكانسهاي مورد نظرش  رو بنويسه.


فقط همين!!

۱۳۸۹ آبان ۲۱, جمعه

سخني با حوا !

ميفهممت حوا جان !
هيچ نگران نباش.
 مزه ي سيب ارزش اين ريسك رو داشت كه بخاطرش زميني بشي 
. منم جاي تو بودم همين كارو ميكردم دختر . 
 

بعد نوشت: يعني خدا اون لحظه اي كه داشت  " سيب " مي آفريد چه حسي داشته؟
 عاشقي ؟
  شادي ؟
  مستي؟
هر چي كه بوده، دستش درد نكنه.عجب چيزي آفريده.
 
فقط همين!!

۱۳۸۹ آبان ۱۷, دوشنبه

وجه تشابه!

چقد شبيهن :

      ماسه هاي سنگي با روكش ِ شكلات!
       و
        دلاي يخزده با روكش ِ لبخند!

هر دوشون  ميشكنن:
              اولي دندونتو
                و 
                  دومي  دلتو !
فقط
    اولي رو ميشه ترميم كرد تو دندونپزشكي
      ولي
         دومي رو نميشه ترميم كرد. چون دلپزشكي هيج جا نيست.
فقط همين !!

۱۳۸۹ آبان ۱۶, یکشنبه

حيوان درون!

از خدا كه پنهون نيست  از شما چه پنهون كه يه سوژه ي خر درونم زندگي ميكنه : سربراه، معصوم، مهربون  كه با خلوص تمام  بار ميبره ، همه رقمه. خيلي ميخوام اين خره رو بسكه خوب و زحمتكشه. 
البته اينم بگما از اول كه اينطوري نبود. ازون چموشا و بازيگوشا كه گاهي هم گاز ميگرفت. با صد زحمت  سر براهش كردم . بعد  بازم از شما چه پنهون يه دل پدرسوخته  هم  دارم كه از بدذاتي و پدرسوختگي، تو بگي خود شيطان رجيمه!
بعد يه وقتايي اين دلِه ميشينه زير پاي اين خره . طعم شيطنت هاي دبيرستان  و دلدادگي  دانشگاه  و حال و هواي اون دوران ِ بي خيالي و بيدردي و شاعر بودن و بلند پروازي ها و جاه طلبيا رو كه يادش مياره،  خره باز هوايي ميشه، د ِلِه  هي فلفل ميذاره  زير دم ِ خره  كه : اين اون چيزي نبود كه تو دنبالش بودي. حقت اين نبود.تو بايد ميپريدي ، ميرفتي ، نهنگ  درياها ميشدي!، عقاب آسمونا ميشدي !  شير بيشه ها ميشدي!   زندگي  ميكردي. حيف تو نبود اينطوري اسير كردي خودتو!؟ نه!  حق تو اين نبود: يه كار مطمئن ، يه زندگي آروم و  دوتا بچه و يه سلطان  سر براه. نه حقت اين نبود تو لياقت  چيزاي بهترو داشتي.!
خوب اينم خره. باورش ميشه ديگه.  آتيش ميگيره ، جفتك ميندازه ، ميخواد لگد بزنه به هر چي تا حالا براش چيدم و ساختم و  خراب كنه .  نميفهمه كه بابا يه خر هيچ وقت نميتونه بپره چه برسه به اينكه ديگه عقاب هم  بشه. يا امكان نداره بتونه شنا كنه و زير آبي بره . چه برسه به اينكه ديگه نهنگ بشه. آخه نهنگ  عرعرو كي ديده؟ 
وسط همين جفتك اندازيا و ديوونه بازياس كه  در باز ميشه و  اون  سوژه ي عاقل و خانوم و متين  با يه چادر سفيد و ابرو هاي كموني و نگاه مهربون و  لبخند ِ خر گول زن !   مياد وسط .
اول گوش ِ دِلِه   رو ميپيچونه، ميندازتش بيرون ، بعد دوباره براي خره   از فوائد علفا و يونجه هاي اين سبزه زار و  خوب بودن آواز خريش و اين حرفا ميگه و ميگه.  جوري كه خره  بهتر از دفعه قبل باور ميكنه كه زندگيش بي نظيره. دوباره ميشه همون  خره ساده ي  معصوم و  سر براه .  ميپذيره  زندگي خريشو .و بعدش خدا رو شكر ميكنه از داشته هاش و دوباره   بي خيال هر چي نداشته  ميشه.  خدار و شكر ميكنه بخاطر اين پشت محكم و سالمي كه بهش داده  تا بتونه خوب بار ببره. اخه اين خره يه كمي هم منطقيه . اون ميدونه كه  بعضي خرا حتي همين پشت سالم رو هم ندارن.!!
دوباره باربريشو ميكنه . بيصدا و معصوم  و راضي .هر وقتم خسته ميشه از كار ، با شادي  دمش رو براي   پروانه هاي دور و بر  تاب ميده و باشون بازي ميكنه و عرعري ميكنه و كِيف  زندگيشوميكنه.
اما  بازم از شما پنهون نباشه كه يه جايي اون آخراي خريتش  هنوز  آرزو ميكنه  كاش  ترسي از نام و ننگ و اين پايبندي هاي اجتماعي و خانوادگي نبود تا   ميتونست بره تجربه كنه : رهايي، بي خيالي ،  شبگردي، دنيا گردي، نهنگ درياها شدنو ، عقاب آسمونا بودنو يا شير بيشه ها بودنو..



پي نوشت: مديونيد اگه فك كنيد يه آدم لا ابالي و بي قيدم . فقط  قسمتي ازقصه خريتمو براتون  گفتم. اگه با جنبه باشيد چيزاي ديگه اي هم هست كه براتون رو كنم.

پي نوشت 2: حالا اگه باز يه مدتي نبودم ، ديگه بدونيد كه ممكنه دوباره خردرگيري پيدا كرده باشم.
 فقط همين!!

۱۳۸۹ آبان ۱۰, دوشنبه

وقت ميبره،خب!

اولين بيضه بند درسال1847در بازي کريکت به کاربرده شد ، ولي اولين کلاه ايمني درسال1947 به کاررفت .  يعني  دقيقا 100 سال طول کشيد تا مردها بفهمند مغزشون هم به اندازه تخماشون مهمه!!



پي نوشت :  دوستان به  دل نكيريد. از خودم كه در نياوردم ، برام ميل شده بود.

فقط همين!!