۱۳۸۹ تیر ۷, دوشنبه

من خود خواهم!!

خرداد دو سال پيش مسافرت  بوديم كه  پسركم از سرسره افتاد وفك نازنينش شكست. ماجرا چقدر دردناك بود و از سرعين تا  خونه چي كشيدم و ثانيه هاي  اتاق عمل چطور پيچيده ميگذشت ، واينكه دوماه تمام با سرنگ لاي دندوناي فيكس شده اش  غذاي مايع تزريق ميكردم ،يه قصه ديگه ست. اون روز پشت در اتاق عمل،  سي روز ، روزه نذر كردم و يه مسافرت به مشهد . از اونجا كه سلطان  به  مسافرتهاي زيارتي هيچ رقمه اعتقادي نداره و ميگه يه جور بت پرستيه !  مسافرت به مشهد تا الان مونده . ديروز اتفاقي   يه پيشنهادي  بهم شد براي مشهد.  دخترك ميگفت  من مي مونم پيش بابايي . اما واقعيتش ازينكه برم اون بالا و هواپيمام ديگه بزمين نياد ميترسم ! نه براي خودم براي اينكه دختركم بي من بش سخت ميگذره! فكرشم  نميتونم  بكنم كه اگه من نباشم  كي  براش مادري كنه! با زحمت زياد راضيش كردم كه بياد . حالا اگه بميريم سه تايي ميميريم.  يعني من با خيال راحت ميميرم! سلطان هم  ديگه خودش ميدونه وخودش . ميخواست بياد و ما رو تنها نذاره . (چقدر خودخواهـــــــــم؟ خيلي؟؟؟؟ واقعا خودخواهم؟؟) . شايد خودخواه باشم اما يك ادم خودخواه كه  نيستم، يك مادر خودخواهم . دست خودم نيست.
يه عذاب وجدان هم دارم كه  ميگه   ( دختره نميخواست بياد و تو راضيش كردي! )
 اين چند روزه نيستم. اگه ديگه آپ نشدم بدونيد كه من هم توي اون هواپيماي كوفـتي بودم . اميدوارم براي  برگشتن وبازنوشتن  . تا شنبه باي.

فقط همين!!

۱۳۸۹ تیر ۶, یکشنبه

غم دل!!

غم دل خواهمت گفتن ، وليكن  جا نمي يـابم
اگر جايي كنم پيــــــدا ، تو را تنها نمي يـابم
 اگر تنها تو را يابم و جايي هم كنم پيــــــــدا
 زشادي دست وپا گم ميكنم خود را نمي يابم

فقط همين!!

۱۳۸۹ تیر ۱, سه‌شنبه

فاحش!!!

عرفان را در یکی از پارک‌های شمال شهر تهران می‌بینم. پسر 28 ساله‌ای که کتابی از 'کافکا' به دست گرفته و مشغول نت برداری از کتاب است.  
عرفان 5 سال است که به زنانی که مشتری او هستند خدمات جنسی ارائه می‌دهد. عاشق فلسفه، زن و شغل خود است.به زعم خودش تن فروش حرفه ای و متخصصی است و تفاوت زیادی با نامزد خود دارد که همکار اوست.به نظر او مردی که خدمات جنسی ارائه می‌دهد خوشبخت‌ تر است و مثل زنان روس پی افسرده نمی شود. 
گفت وگو با عرفان سلسله مراتب فرودستی و فرادستی زنان و مردان را به خوبی نشان می‌دهد.عرفان شغل خود را تخصص بی نظیری می داند و درآمدی بسیار بالاتراز همکاران زن خود دارد.خود را تحقیر شده نمییابد و زندگی خود را مدرن و توام با خوشبختی می‌داند. وقتی می خواهم از 5 سال پیش بگوید و اینکه چرا چنین فکری به سرش زد، خیلی ساده می‌گوید: درست مثل همه زنان فاحش ! ه.

۱۳۸۹ خرداد ۲۶, چهارشنبه

نام آشنا !!

 سرم بكار خودم بود و داشتم   رانندگي مو ميكردم .رديف ماشينهاي جلويي اجازه نميدادند سريعتر برونم .  هلن داشت برام ميخوند   " من با تو فهميدم  ... يك مرد مغرور رويايي ام خوبه .....گاهي به يك آغوش دلبستگي بد نيست.... "
تو  آينه ديدمش همين طور كه ميگازوند و ميومد هي  چراغ ميزد. نه جا داشتم بگيرم سمت راست نه ميشد سرعتموبيشتر كنم.  بي خيالش شدم  چند ثانيه بعد با دو سه تا بوق كشدار كه ميدونم هركدومش يه معني  بخصوصي داشت    از سمت راستم  سبقت گرفت . تو سبقت سرشو از شيشه  بيرون آورد  و داد زد  " بيگير اونور  ضعيفه  " .
فقط نميدونم  از كجا اسممو ميدونست  !!!


فقط همين!!

۱۳۸۹ خرداد ۲۵, سه‌شنبه

انتقام

من كجام؟ اينجا كجاست؟ چرا اينجام؟ آخ .. جاده  ...  كاميون ده چرخ روبرو....  دره ....
  اينا  اولين چيزهايي  بود كه وقتي با  صداي اون   چشمامو باز كردم ، از ذهنم گذشت.
 اول ياد ضربه اي كه به سرم خورده بود افتادم .خوب يادم بود كه از شدت خونريزي   چشمام  نميتونستن جايي رو ببينن . حواسم رو جمع كردم ببينم  شدت دردام چقدره ؟ ( من از همون بچگي از درد كشيدن مي ترسيدم . يه سردرد معمولي رو با دو سه تا استامينوفن وآسپرين در نطفه خاموشش ميكردم  .دست خودم كه نيست  از درد ميترسم.) اما به لطف مسكن ها وداروهاي  تزريقي خدا رو شكر كردم كه هيچ دردي ندارم .  مي خواستم دست ببرم طرف سرم وجاي ضربه تصادف رو با دستم لمس كنم كه چشمم بهش افتاد. ، دقيقا همون لحظه اولي كه چشمم بهش افتاد ، از فكرم گذشت كه نكنه مردم و الان تو اون دنيا هستم ! آخه خوب يادم بود كه آخرين بار بهش گفته بودم " ديدار بقيامت ! حتي اگه بميرم هم ديگه طرفت نميام!  " نميدونم از كجا باخبر شده بود و  كي براش خبر برده بود،  اما مطمئن بودم وقتي  فهميده من تصادف كردم ، با خودش گفته حالا  كه داره ميميره بهترين وقت براي تصفيه حساباي قديميمونه . منم بلافاصله حواسم جمع شد  كه  فرصت خوبي پيش اومده .حالا كه اون با پاي خودش اومده  بايد  انتقام بگيرم . انتقام همه زجرهايي كه تو اين  سالها كشيده بودم.


۱۳۸۹ خرداد ۲۳, یکشنبه

حكايت مادر وپسرك نازنينش!

پسرك: چرا يه آدم! نميتونه زن دوتا مرد بشه؟
مادر:  خوب مردا زود به زود با هم دعواشون ميشه و آدم! بدبخت ميشه.
پسرك: اگه بابا قول بده با من دعوا نكنه چي؟ 
مادر:  ميدوني كه بابايي ازين قولا نميده .
پسرك: مامان ، چرا با بابا ازدواج كردي؟
مادر:  خب دوستش داشتم!
پسرك: حيف شد! اگه اينكارو نكرده بودي حالا من بات ازدواج ميكردم!!
مادر:  حيران وازخودراضي در سكوت!!

پی نوشت:(به خاطر زن ذلیل عزیز)گفتيم  مادره براش اسفند دونه دونه اسفند سی وسه دونه دود كنه.

فقط همين!!

۱۳۸۹ خرداد ۲۰, پنجشنبه

یک دسته گل با عشق




این دسته گل رو تو این روزای دلگرفتگی خرداد ماتم زده تقدیم خودم وخودت میکنم.
می بینی که دشت چقدر سبزه.کوه چقدر سبزه. زندگی چقدر سبزه.
ربطشوو خاطره شو فقط من و تو همه اونا که دلشون گرفته میدونیم.
دعا میکنم که در یک روز واقعی(همین روزا نه اون روزای دور) دسته گلی از عشق خدا به دل خسته مردم مملکتم بباره.

فقط همین!
پی نوشت 1 :  این گلا رو دخترکم از تو جاده زنجان_رشت چیده.
پی نوشت 2:  20 دقیقه ای  نشستم تا این عکس  ابلود  شد.
پی نوشت 3 : دلم گرفته.

۱۳۸۹ خرداد ۱۶, یکشنبه

من ودخترم

دختركم آخرين امتحانش بود. ساعت 10 رفتم دنبالش . پريد توي ماشين . شاد و بي خيال تر از هميشه.
مي گفت: " من كه  امروز آزاد شدم . دعا ميكنم ايران هم آزاد بشه "
ومن  خوشحال و حيرت زده از تفكر دخترك 11 ساله  ايراني.

فقط همين!