خرداد دو سال پيش مسافرت بوديم كه پسركم از سرسره افتاد وفك نازنينش شكست. ماجرا چقدر دردناك بود و از سرعين تا خونه چي كشيدم و ثانيه هاي اتاق عمل چطور پيچيده ميگذشت ، واينكه دوماه تمام با سرنگ لاي دندوناي فيكس شده اش غذاي مايع تزريق ميكردم ،يه قصه ديگه ست. اون روز پشت در اتاق عمل، سي روز ، روزه نذر كردم و يه مسافرت به مشهد . از اونجا كه سلطان به مسافرتهاي زيارتي هيچ رقمه اعتقادي نداره و ميگه يه جور بت پرستيه ! مسافرت به مشهد تا الان مونده . ديروز اتفاقي يه پيشنهادي بهم شد براي مشهد. دخترك ميگفت من مي مونم پيش بابايي . اما واقعيتش ازينكه برم اون بالا و هواپيمام ديگه بزمين نياد ميترسم ! نه براي خودم براي اينكه دختركم بي من بش سخت ميگذره! فكرشم نميتونم بكنم كه اگه من نباشم كي براش مادري كنه! با زحمت زياد راضيش كردم كه بياد . حالا اگه بميريم سه تايي ميميريم. يعني من با خيال راحت ميميرم! سلطان هم ديگه خودش ميدونه وخودش . ميخواست بياد و ما رو تنها نذاره . (چقدر خودخواهـــــــــم؟ خيلي؟؟؟؟ واقعا خودخواهم؟؟) . شايد خودخواه باشم اما يك ادم خودخواه كه نيستم، يك مادر خودخواهم . دست خودم نيست.
يه عذاب وجدان هم دارم كه ميگه ( دختره نميخواست بياد و تو راضيش كردي! )
يه عذاب وجدان هم دارم كه ميگه ( دختره نميخواست بياد و تو راضيش كردي! )
اين چند روزه نيستم. اگه ديگه آپ نشدم بدونيد كه من هم توي اون هواپيماي كوفـتي بودم . اميدوارم براي برگشتن وبازنوشتن . تا شنبه باي.
فقط همين!!