۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

بگذار زندگی کنم در این خاک

نازنین دوستی دارم که داره کاراش رو میکنه بره اونور اب . این هفته رفته دبی برای مصاحبه اولیه واین حرفها....
قبل از رفتنش میگفت : به خاطر پسرم دارم اینکارو میکنم وگرنه احساس درختی را دارم که از ریشه درش میاورند تا جای دیگری دوباره ان را بکارند. نمیدانم ریشه میزنم یا نه.
دلم از رفتنش گرفت و از حرفش بیشتر.
به خاکی فکر کردم که درختهای پربارش از ریشه در می ایند تا جای دیگری بر بدهند.
به درختهایی فکر کردم که از ترس نگرفتن ریشه , در بهار برگ میریزند.
در امتداد فکرم به تبرهایی رسیدم که ....
یعنی بازهم این خاک واین درختها روزی به هم میرسند بدون ترس از تبر؟؟


فقط همین!

مملکته داریم؟

تا دیروز که بلاگ اسپات فیلتر شده بود ؛ بال بال میزدم که یه چیزی بنویسم
امروز که رفع فیلتر شده هنوز چیزی ننوشتم .
به قول بعضیها:" مملکته داریم؟"

۱۳۸۹ فروردین ۳۰, دوشنبه

ای چراغ هر بهانه از تو روشن

شده تا حالا یه روزهایی توی این کلاف پیچیده زندگیت برگشت کنی به یک سری اتفاقات گذشته . بعد لحظه به لحظه یادشون بیاری بعد به اندازه همه دنیا دلت بگیره وبه اندازه خود خدا (باورکن) احساس تنهایی کنی؟؟ و دلتنگی ( وای ازین یکی ) یکی یکی گلهای اشکت رو پرپر کنه؟ من امروزم اینطوریه.
حالا بعد از ین همه سال و با وجود همه افرادی که کنارم هستند ، باز یاداوری این خاطرات ؛ آزارم میده. وقتی در دالانهای خاموش ذهن پرسه میزنم بخودم نهیب میزنم که بعضی درهایی که بسته شده اند را سعی نکن باز کنی. حتی به طرفشون نرو . اما کو گوش شنوا؟
بعد که حالم بهتر میشه بخودم میگم اینم یکی ازین درسهای زندگیته. یادش بگیر وباهاش کنار بیا....
میدونم که باز هم مثل همیشه حالم خوب میشه اما وقتی با این افکار درگیر میشم بعدش کنار اومدن با ذهن خسته وکتک خورده ام خیلی سخته.
کاش مشد بعضی از خاطره ها واحساسات را بطور کل از همه گوشه های ذهن ودل وجسم پاک پاک کرد.


فقط همین!

۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه

کمک!

من نمیتوانم دوستان را اینجا لینک کنم . یعنی لینکدونیم خالیه . توی اینترنت هم کلی گشتم بی فایده بود .
کسی کمکی دارد که به ما بدهد؟ یعنی :

آن کیست کز روی کرم با ما وفاداری کند؟
درجای بد کاری چومن یکدم نکوکاری کند؟

کمک!
کمک !


فقط همین!

۱۳۸۹ فروردین ۲۰, جمعه

۱۳۸۹ فروردین ۱۷, سه‌شنبه

شب من زلف سیاهت

به خدا کز غم عشقت نگریزم،نگریزم
وگر از جان طلبی جان نستیزم،نستیزم
قدحی دارم برکف ،بخدا تا تو نیایی
هله تا روز فیامت نه بنوشم به بریزم
سحرم روی چو ماهت ،شب من زلف سیاهت
بخدا بی رخ و زلفت به بخسبم نه بخیزم
زجلال تو جلیلم، ز دلال تو دلیلم
که من از نسل خلیلم که در این آتش تیزم
روزم را با این شعر مولانا اغاز کردم. به نظرم با تمام ذرات وجودش عاشق بوده . وقتی شعرش را میخوانم هر حالی که باشم به وجد میآیم.هر چند که واقعا" ماعرفناک حق معرفتک " هستم. با این وجود همین اندک نیز روح تشنه مرا ارام میکند.

فقط همین!

۱۳۸۹ فروردین ۱۵, یکشنبه

مهر مادری


این یکی از عاشقانه ترین عکسهایی است که دیده ام. لبخند مادره خیلی حس قشتگی به من میده.
فقط همین!

مصلحت خویش

با تواز مصلحت خویش نمى‏پردازم
همچو پروانه كه می‏سوزم و در پروازم
گربخواهی كه بجویى دلم، امروز بجوى
ورنه بسیار بجویى و نیابى بازم
نه چنان معتقدم كم نظرى سیر كند
یا چنان تشنه كه جیحون بنشاند آزم
همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش
تو به هر ضرب كه خواهى بزن و بنوازم
گر به‏ آتش برى‏ام صد ره و بیرون آرى
زر نابم كه همان باشم، اگر بگدازم
گر تو آن جور پسندى كه به سنگم بزنى
از من این جرم نیاید كه خلاف آغازم
خدمتى لایقم از دست نیاید، چه كنم؟
سر نه چیزى است كه در پاى عزیزان بازم
من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست
بیشتر زین، چه حكایت بكند غمّازم
ماجراى دل دیوانه بگفتم به طبیب
كه همه شب در چشم است به فكرت بازم
گفت ازین نوع حكایت كه تو دارى سعدى
درد عشق است، ندانم كه چه درمان سازم؟
سعدی
دارم مباحث فراروانشناسی وچشم سوم را دنبال میکنم.اگرگذرتون اینجا افتاده و منابع خوبی میشناسید لطفا معرفی کنید
همین بی فقط
.

ماجراهای من و پسرم (1)

سیزده بدر توی ماشین، پسرم ( 7 سالشه )، با سلطان( باباشه. اسمش به خاطر سبیلاشه) ، مشاجره لفظی داشتند ومنجر به این شد که سلطان سرش یک داد بزنه. وقتی سلطان از ماشین برای خرید پیاده شد پسره با گریه گفت:"مامان من مجبور بودم که بچه این بابا بشم تو چرا زن این مرد بداخلاق شدی؟"
فقط همین!
یادداشت 1:برای شروع بد نبود ،دو تا پست گذاشتم .پس واقعا دارم تنبلی رو کنارمی گذارم.

نوروز 89



فرخنده جشن نوروز بر ما که ایرانی هستیم وایرانی می مانیم مبارک باد.
میدونم که از دسته وبلاگ نویسهای تنبل هستم. اما سعی میکنم در سال جدید تبلی را کنار بگذارم وروزانه یا هفتگی ویا حداقل " هر وهله گاهی ، هراز گاهی " این جا بودنم را اعلام کنم.این روزها وآن روزهای رفته همیشهبه انتظار کسی یا حادثه ای یا خبری نشسته بودم . همان که فروغ نازنین میگفت: "بیگمان روزی ز راهی دور میرسد شهزاده ای مغرور ..." وغافل از اینکه " دست غم تو داره روزامو می شماره " به خودم میگفتم : "دارم هی پا به پای نرفتن صبوری میکنم........ نه ري‌را جان
نامه‌ام بايد کوتاه باشد
ساده باشد
بي حرفي از ابهام و آينه،
از نو برايت مي‌نويسم
حال همه‌ي ما خوب است
اما تو باور نکن!"

فقط همین!